گفتک

یک بیت شعر  از یک غزل هست  که شاعر برای رساندن مطلب خود از کلمه ی «نور» استفاده کرده است.نور سببی ست که چشم به واسطه ی آن توانایی درک و بینایی  می یابد و به آگاهی می رسد. من هر وقت احساس می کنم قدرتم ته کشیده و آن تسلط کافی و درخور را در مورد بعضی از مسائل ندارم به یاد آن بیت می افتم.من محتاج روشنایی هستم.محتاج سپردن خودم به نور و بینایی و آگاهی.در غیر این صورت همه چیز از کنترول خارج خواهد شد.


آن بیت این است:


«...پرتو نور سرادقات جمالش
ازعظمت، ماورای فکرت دانا
...»


+یا نور کل نور!


می شنوی؟!

باران می بارد .می گوید در صدای باران نشانه ایست برای گروهی که شنوا هستند.قطره ها که روی قطره ها می لغزند سهم سحرگاه امشب است .به یاد جنگل بارانی تالش افتاده ام و از این نوشتن های سحرگاهی که هر از گاهی نصیبم می شود ذوق زده شده ام.باران آمده ،صدایم می زند:«بیداری؟!»

سحر گاه است،هوا شسته ،زمین شسته با صدای نم نم باران از خواب بیدار شده ام ،دیگر از خدا چه می خواهم؟! همین نوشتن های آرامش بخش سحرگاهی را شاید! این نوشتن ها باعث می شود آدم ها گرد یکدیگر جمع شوند و همین که بی ریا گرد یک دیگر جمع می شوند ،چای  می نوشند و نذری می خورند و می خندند یعنی نوشته کاری کرده است کارستان!

پس اکنون هیچ چیزی برایم مبارک تر از شنیدن صدای باران و بیداری سحرگاهی نیست.باعث می شود باور کنم من را در عالم خواب و خیال های خودم فرو نمی بری و تنهایم نمی گذاری.باعث می شود باور کنم سهم من از بیداری را در تر و تمیزی و باران اردیبهشتی قرار داده ای.از دست و زبان که بر آید ،کز عهده ی شکرش به در آید؟!

 همین که ارزش لذت بردن از صدای باران را درون من قرار داده ای کفایت می کند.نه این که آرزوهای دیگری نداشته باشم،دارم.اما وجود این ادراک در جانم کم بهره ای نیست. 

می دانم که تنها نیستم .هیچ وقت تنها نبوده ام.

پنجره که گشوده شود ،انبساط جسم و جان لبخند می شود,،گوش تا گوش می نشیند روی صورتم!

صبحت بخیر عزیزکم!


کله ی سحر،خروس خوان!

خیلی عجیب است و حتی شاید باورش کمی سخت باشد اگر بشنوید من الان با صدای خروسی که  با ما  چند کوچه فاصله دارد از خواب بیدار شده ام.از این نشانه ها دیگر کمتر در  شهر پیدا می شود.کمی که تحمل داشته باشم شاید صدای اذان و بعد پرنده ها و اولین موتور سیکلت و همین الان خودرویی که از خیابان رد می شود را هم می شنوم.بعد صدای احوالپرسی و صبح بخیر گفتن مغازه دارها به رفت و آمد ماشین ها اضافه می شود.

نوشتن باعث شده است که من نسبت به تماشا کردن و شنیدن و لمس کردن و بوییدن  و چشیدن کمی حساس تر و دقت بیشتری در درک جزییات  داشته باشم.

توی مغازه  هم که هستم وقتی کارم تمام شود، می آیم یکی-دو دقیقه جلوی مغازه بالای پله ها می ایستم و به مردم و ماشین ها نگاه می کنم. حرکت و جنب و جوش سر ذوقم می آورد،انگیزه ی فعالیت و دست نکشیدن به من می بخشد. دوست دارم کلی سفارش برای انجام داشته باشم.از مقایسه ی خودم با دیگران خوشم نمی آید ،از این که حساب کتاب کنم درآمد مان چقدر است و فلانی و بهمانی چقدر ! !  ولی شوری که در آدم هاست باعث می شود به کار کردن بیشتر و پیشرفت مالی فکر کنم و برایم مهم باشد.روزی و برکت دست ما نیست .ما باید در جا نزنیم ،دست از حرکت برنداریم و ذهنمان را از کدورت و حسابگری پاک نگه داریم. آن وقت همه چیز روبراه است.

یادداشتم به جای خوبی کشیده شد.به قسمت درخواست وسعت رزق.سحر است.با صدایی  طبیعی و با نشاط از خواب بیدار شده ام.شرایط پهن کردن سجاده و نماز خواندن ندارم،ولی می توانم با تو حرف بزنم و درخواست کنم .حواست به ما باشد. حواست به وسعت روزی همه ی همه ی همه ی ما باشد.تو را به بیدار ترین پرنده ی سحرگاه سوگند که هیچ بنده ای را خجالت زده و دست خالی  و تنها و ضعیف به خودش وا نگذار. کوتاهی ما را به دل نگیر، فکر نکن داریم لجبازی می کنیم با تو !  این طور نیست ،خطاها و کوتاهی های ما از سر سرکشی و قد علم کردن در برابر تو نیست،بازیگوشیم هنوز و این بازیگوشی ها را بگذار به حساب  حواس پرتی  و نقص های بیشمارمان  و مهربانی و بخشایش خودت را بر ما بنمایان و روزی ما گردان که بهترین استفاده را از شرایطی که در اختیارمان قرار داده ای ببریم.راستش سخت است که تصمیم بگیرم و از میان خواسته هایم فقط آن چیزی را از تو بخواهم که برایم اولویت دارد.چون همه ی خواسته هایم اولویت دارد.رسم است که در آخر هر دعایی از تو رستگاری بخواهیم.اما من نمی دانم رستگاری دقیقا چه معنایی دارد.همین قدر می دانم که جایگاهی در خشنودی تو دارد.پس ثروت و توان تکاپو  و یاد و خشنودی خودت را رزق ما قرار بده.بر سر راه ما کسانی را قرار بده که گشاده دست باشند و دارای سلامت روح  و وسعت نظر.صدای اذان به گوشم می رسد .از این که در هر لحظه به ما نشان می دهی که تنها نیستیم و تو را داریم ،سپاسگزارم ،ای کسی که بزرگتر از آنی که در وصف بیایی.هیچ دلم نمی خواهد از گفتگو با تو و از یاد تو فارغ شوم.خودت را از ما دریغ نکن،ای بیکران وصف نام شدنی!!