در همسایگی مان...

نگاهم،کمی از گوشه ی خلوتم بالاتر رفت و دنیا را از جایی به غیر از چهار دیواری اتاقم به غیر از پنجره های پرده گرفته و از سر شاخه های درختی پاییزی(که شاید شش هفت روز دیگر، بیشتر به دلبری های نارنجی رنگش باقی نمانده) تماشا کرد و یک خانه ی ساده ی پرنده ساز دید.
نگاهم دید و دلم،هزار بار با خودش گفت:«زندگی،توی این آشیانه، عجب مزه ای دارد! چه شده که تا بحال از آشیانه هایِ نُقلیِ بی آلایشِ پُر آرامشِ لای انگشتهای درخت پاییزی غافل بوده ام؟!»

چنین گفت پروین:

شعری خواند که بوی عطر زنانه از فرق سر تا انگشتِ پایَش را فرا گرفته بود.لبخند زنانه.جبین و زنخدان زنانه.طراحی شاعرانه و زنانه.شبیه جشن عقدی که در آن عروس، با حرکات موزون گرما بخش مجلس است.
گفتم:«باید شاعرِ این ابیات زن باشه.جان بخشیاش  شبیه شعرِ پروینه»!
گفت:«شاعر، آقا میثم، اهل خراسانه.شعرِ پروین بیشتر از هر شعر دیگه ای شبیه به غفلت نامه ست» و ادامه داد:
«همیشه تو را توش این راه نیست
برو، تا که تاریک و بیگاه نیست»

درونم دقیقا دو حس متضاد ایجاد شد.توی ناخودآگاهم دست بردم زیر دو نوع پارچه و لمس کردم.تضاد بین تور و پنبه ی سفید. قصه ای که شیرینیِ لحظه ایِ جشن عقدکنان را گوشزد و من را وادار به جستجو در مورد جنس کفن کرد. گذر زمان، محرومیت، فراموشی و سرازیری.

ناتانائیل!

مگر می شود بچه ی آدم،توی دیار غربت، رها باشد و خون به جگر آدم نباشد؟! تازه دارد دلم به دلِ خاله فاطمه می رسد.