آن روزی که برف آمده بود و سرمایش همه جا نشسته بود؛ توی پیچ جاده و انتهای سراشیبی که به پل زمان خان منتهی می شد و در سمت عریض جاده؛ برای لحظه ای صورتم را به پنجره ماشین چسباندم و به آسمان برفی رنگ چشم دوختم و در کمال ناباوری عقابی را در حال پرواز دیدم. وسط آسمان سرد و برفی رنگ بال های پهن و بزرگ خود را گشوده و بی حرکت نگه داشته بود. شبیه قایق سیاه که روی اقیانوس شناور باشد، روی آسمان سوار شده بود. 
هیجان زده همه همسفری هایم را از وجود آن عقاب در حال پرواز آگاه کردم.به نظرم معجزه ی بزرگ و زیبایی در شرف وقوع بود که دلم نمی آمد، خودم به تنهایی گواهش باشم. حس می کردم الان خدا دارد نشانم می دهد که از من چه می خواهد. حس می کردم رخداد بی نظیر و عالی و بالاتر از حد تصورم قرار است روی بدهد. 

می دونی خواننده؟ 

چه بسیار گرو قلیل که بر گروه کثیر غلبه کردن. 

نباید اجازه بدم که سنگین بشن روی قلبم. قلبم باید سالم و سبک باشه برای روزی که به دیدارت میام. اراده ی تو سنگ تموم گذاشت برای زندگیم. رشد و بالنگی. انقدر مهربونی که دلم نمیاد شکایت بیارم و بچینم جلوت. زمانم اگه به آخر برسه باز از سیاهچاله نور پدید میاد. لحظه به لحظه عزیزانم و من رو به همراهشون وارد نور کن. این چیزیه که ازت انتظار دارم. جوانه و رشد و نور. می خواهم قوی باشم و شجاع و زیبا. به این کلمه ها قسم. در این لحظه هایی که فقط برای تو می نویسم  احساس می کنم یک درخت بهاری هستم با شکوفه های سیب و همین الساعه تو نامه ها و حرف های نانوشته و ناگفته ام را شنوا و رحمانی. بهترین را نصیبم کن. بیماری و ترس و ضعف را از عزیزانم و من دور کن.