آب زنید راه را...

دیگر وقتش رسیده که بروم سراغ پهن کردن سفره ی ترمه و چیدن سیب و سماق و سبزه و سین های دیگر کنار تنگ ماهی قرمز!

وقتش رسید که همه ی پنجره ها را باز کنم تا بوی عید و باران بهاری چفت بشود به حال و هوای خانه و اهلی خانه!  که هیچ خوشبو کننده و عنبر و عودی را سراغ ندارم این چنین تغییر دهنده ی حال قلب ها باشد، به جز شمیم متحول کننده ی بهار. بهاری که در آستانه ایستاده!

امروز در نقش جهان اصفهان با چشم های خودم دیدم ؛ هنوز هستند آدم های که با دیدن درخت شکوفه زده، ذوق زده می شوند! شبیه بلبلی که یک زمستان دلتنگی و انتظار را در تنهایی و رنج سپری کرده و حالا گل زیبایش رخ نموده است و مست گل می شود؛ آنها هم برای عکس انداختن با درخت پرشکوفه ی رویایی سر از پا نمی شناختند! 

بله خواننده ی رهگذر عزیزم !

بهار در آستانه ایستاده و این خاصیت را دارد که ترس ها و سیاهی توهم های ما را بزداید و کاری کند که ما گُل کنیم،فقط کافیست خودمان را در معرض بهار قرار دهیم  و آستانه ی قلب و اندیشه را از غبار و خمودگی و کهنگی  یک فصل آلودگی، بروبیم و آغوش باز کنیم تا بهار با قلب و اندیشه و روان ما کاری کند،کارستان!

پیشاپیش بهارت مبارک عزیزم!

امیدوارم رنج بیماری،رنج ترس  و نگرانی از آینده و رنج تنهایی از تو و عزیزانت به دور باشد .امیدوارم با اطمینان خاطر به استقبال لحظات آغازین بهار در سال جدید بروی و طعم عشق را و طعم تغییر را و طعم شجاعت قدم برداشت در مسیرهای تازه را با آمدن بهار تجربه کنی. این خاصیت بهار است.بهار هر کسی که با امید و اشتیاق به استقبالش برود را شگفت زده خواهد کرد.

لحظات بهاریت لذیذ و به یاد ماندنی ،دوست من!

روز نوشت

اول

دیروز دو عدد لوح یادبود دو مرحله ای طراحی کردم به سفارش یک پدربزرگ خوش سلیقه! 

پدر بزرگ شاعر بود و برای دختر و نوه ی دختری که اسمش را گذاشته بودند «آسمان» ،شعری با محتوای تولدت مبارک و از این صحبت‌ها سراییده بود.

من برای چاپ طلاکوب از فونت فارسی hayat استفاده کردم که پدربزرگ خوشحالی نشان نداد و درخواست فونت «نستعلیق» کرد .همچنین قصد داشت عکس رنگی ۳*۴ از خودش داخل لوح جا بدهد که به پیشنهاد من قرار شد یک تصویر وکتور طلاکوب شده از چهره ی خودش را جایگزین عکس رنگی کنیم.

البته که تصویر وکتور شده ی طلاکوب به دلیل این که تنها یک رنگ طلایی معرف کل تصویر است، وضوح چندانی ندارد و بیشتر به طرح حالتی نمادین می بخشد.

خروجی نهایی ،نتیجه ای رضایت بخش داشت و به عنوان آخرین سفارش در سال ۱۴۰۲ به قدر کفایت نیرو بخشید.


دوم

پنجمین دندان از ردیف بالای فکم را روکش کردم و مراجعات دندان پزشکی با حول و قوه ی الهی پایان پذیرفت.کاش یک آدم حسابی مسئولیت پذیر و دست به خیر پیدا میشد و فکری به خاطر هزینه های سرسام آور دندان پزشکی که به مردم تحمیل می شود ،  می کرد،کاش پیدا میشد!

در بین مراجعاتی که این مدت به دندانپزشکی داشتم،یکبار زیر عمل جراحی دکتر دست از کار کشید و گفت:«تا اینجا کار دندونت اینقده تومان هزینه داشت ،برای تکمیلش برو اینقده دیگه بریز به حساب»! 

خیلی کارش قشنگ و درست بود. این طور نیست؟!

...و همین جا بود که سعدی آمد جلوی بغضم را گرفت و گفت:«بغض نکنیا! دهن و صورتت پر از خونِ!! اول برو پول رو بریز به حساب دکتر تا گشنه نمونه  و همین جا درس عبرت بگیر و ادب رو از بی ادب بیاموز »!!

پول رو در حالی واریز کردم که حساب دو تا دندان دیگرم را تا خرتناق پرداخته و هنوز به طور کامل خدماتی دریافت نکرده بودم و همین دندان مذکور را هم طبق نظر قبلی دکتر تسویه کرده بودم.یکدفعه ای حدود یک میلیون و هفتصد و پنجاه هزار تومان دیگر از من طلب کرد.جلسه ی بعد هم ، ننه من غریبم بازی های جدیدش را آغازید. که بماند...


خلاصه اگر روزی روزگاری تصمیم بگیرم کتابی « در باب درس هایی از زندگی» منتشر کنم،ماجراهای دندان پزشکی می تواند فصلی خواندنی از کتاب باشد.ماجراهایی که بزرگم کرد.


سوم

در این روزها و لحظه ها خیلی دوست دارم که بیشتر اینجا باشم  و به مرور سالی که ساعت های پایانی اش را دارد سپری می کند ، بپردازم.روزهایی که زندگی کردم و بر دلهره های مزخرف بسیاری غلبه و نسبت به هر پایان سال دیگری از خودم راضی ترم و برای «راضی ترین»شدن ، همچنان باید امیدوارانه به قدم برداشتن ادامه بدهم.


+این یادداشت برای خودم فقط جنبه مرور و تداعی خاطرات را دارد و ویرایش نداشته است...

(۱)

حس خوبی بهش دارم،چون به واسطه ش تصویر زیبا و رویایی اون قُله ی آتشفشانی رو دیدم.هر چند توی دست نگه داشتنِ قاب واقعی اون صحنه بیشتر شبیه یه رویا بود  و من دوست نداشتم حتی برای لحظه ای پلکام رو باز کنم و متوجه بشم ،خواب بوده همش!!


(۲)

 بلعکس  شنیدن اون واقعیتی که به شکل افشاگرانه زیر گوشام داشت بهش اعتراف می کرد و من دوست داشتم هرچه زودتر پلکام رو باز کنم و متوجه بشم ،خواب بوده همش!


چقدر این دو اتفاق بزرگم کرد!!


(۳)

از پشت تلفن صداش رو می شنیدم که می گفت:«ما دوستتون داریم» و بعد شنیدم که یه صدایی از وسط مغزم جواب داد:«اما من دوستتون ندارم».


این که میگن:« دل به دل راه داره » حقیقت داره؟! 

مغز چی؟ مغز به مغز راه نداره؟! من که در مورد عدم علاقه مندی خودم مطمئنم. اما اگه مغز به مغز هم مثل دل به دل،به همدیگه راه داشته باشه؛ پس اون داره دروغ میگه.