یک روز دیگر شروع شد. آفتاب سر زد. با این که برخی اوقات شب به درازا می کشد و یا گاهی با درد و رنج و بیماری همراه است اما هیچ چیز نمی تواند مانع انتشار نفس صبحگاه شود و صدای پرنده را در هستی قطع کند. خیابان شلوغ و پر رفت و آمد شده و مردم با این که هر کدام گرفتاری خودشان را دارند همچنان از یک دیگر احوالپرسی می کنند. 

من نیز بیدار شده ام و فرصت سپری کردن یک روز تابستانی دیگر را یافته ام و انگیزه هایی دارم برای لذت بردن از زنده بودن و زندگی کردن. چند صفحه ای کتاب بخوانم، مراقبه سر صبح را انجام بدهم و به احتمال زیاد به میهمانی دعوت شوم. 

حالا بروم کمی سر وقت روزمره نگاری: 

دیشب نروبیون تزریق کردم و برنامه ی شنا ریختم برای اول مهر ماه. این دو مورد هیچ ارتباطی باهم ندارند اما من در ثبت خاطره اش کنار هم آوردمشان. سر سوزن که وارد پوستم می شود و درد و سوزش همه جای بدنم را فرا می گیرد حس می کنم می توانم از پس یکسری کارها بربیایم که پیشتر به یاد انجامش نبوده ام.

می خواستم امروز بنشینم سر دوخت و دوز مانتوی دخترک، اما اگر بخواهم بروم میهمانی باز دوخت و دوز می افتد برای یک روز دیگر! خودم خیلی ذوق دوختش را دارم. رنگ پارچه اش سبز بسیار زیبا و دل شادکنی دارد. 

امروز کمی بخور بابونه می دهم و بعد می روم دوش روزانه ام را می گیرم. بعدا میایم و از تاثیر بخور بابونه هم برایتان می نویسم. همین الان هم از نوشتنش احساس خوبی دارم چون طعم لطیف دمنوشش را می توانم در ذهنم تداعی و مزه و عطرش را در فضای دهانم بازیابی کنم. 

یار بیدار شده و کتری آبجوش را برای آماده کردن چای صبحانه روی گاز گذاشته، حالا آمده کنار من و می خواهد کمی ماساژش بدهم. 

خب یادداشت فعلا بیشتر از این نمی تواند ادامه پیدا کند. امیدوارم صبح دولت تو هم دمیده باشد خواننده! 


« إِنِّی وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِکُهُمْ وَأُوتِیَتْ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ وَلَهَا عَرْشٌ عَظِیمٌ»

*سوره نمل


بین کجا خوشحال؟ تو چه شرایطی خوشحالی؟ چی داری که به خاطرش خوشحالی؟ 


خانمی که صاحب این آیه است و وصف حالش توی این آیه آمده، ملکه سرزمین آبادی هستند که مردمش تحت لوای فرمانروایی ایشان در رفاه هستند اما یگانه پرست نیستند. خانم فرمانروا با این همه تمکن و خدم ومنابع مالی بعد از ملاقات با پیامبر هم عصر خودش، اعتراف می کند که پرستش خدای یگانه با همراهی حضرت سلیمان آن چیزی است که خواستارش می باشد و خوشحالش می کند. بقیه چیزها  به هیچ کجایش نیست. 


در مسیر و در صف انتظار برای ملاقات سلطان عالم، قلب عالم  این آیه روزی ام بود. وقتی  با رب العالمین گفتگو می کردم و خواسته های نهانی ام را که او از کنه ش آگاه است، آرام آرام نجوا می کردم. 


درباره این آیه حرف ها ی زیادی دارم. واژه به واژه اش. 



از صمیم قلبم آرزو می کنم که اطرافیانم در موفقیت و رفاه غوطه ور باشند. آنقدر که به خاطر پیشرفت دیگران تلخ کام نباشند و نخواهند دست آوردهای بقیه را با چشم تحقیر نگاه کنند و تمرکزشان روی زندگی بقیه باشد. اول صبح شنبه روز، برای دیگران چنین آرزویی دارم. چشم از خواب برداشته ام و بعد از مرور جزییاتی که در رویایم دیدم، چنین خواسته ای را از خدا دارم. 

خواب می دیدم از پشت صفحه های یک تقویم دیواری تعداد زیادی مداد شمعی رنگی پنگی پیدا کردم. بیشترشان سالم و نو بودند. در عالم رویا حدس می زدم که مال چه کسی است، اما من پیدایشان کرده بودم و انگار فرصتی دست یافته بود تا با آن ها نقاشی کنم. 

شاید این جمله هایی که به مرور می نویسم ارتباطی به خوابم نداشته باشد و اصلا سعی ندارم آن را تعبیر کنم. اما بعضی وقت ها فکر می کنم افرادی هستند که می خواهند شرایط را برای رسیدن من به خواسته هایم فراهم کنند. فکر می کنم آنها گوش به زنگ هستند تا ببینند چه می خواهم و فوری مهیایش کنند. فکر می کنم نیرویی قوی تلاش می کند که مثلا در رشته مورد علاقه ام و در دانشگاه مورد علاقه ام تحصیل کنم و البته من تلاش خودم را هم به کار بسته ام. 

بهار امسال بود که روبروی درب ورودی دانشگاه هنر، در خیابان استانداری، داخل ماشین منتظر یار نشسته بودم تا پایان نامه های دانشجو ها را بدهد به دفتر فنی دانشکده و برگردد. من برای شرکت در کنکور ثبت نام کرده بودم و در حد توانایی ام درس ها را خوانده بودم. امید داشتم به قبولی. امید داشتم به ادامه تحصیل و یک چشمم به درب ورودی دانشگاه و دانشجوها بود و یک چشمم به درخت های پر شکوفه و انبوه خیابان استانداری و حظ کرده بودم. همان موقع بود که برای لحظاتی شروع کردم به گفتگو با خدا. 

«یا خدا!  این موهبت است که تو به من ارزانی داشته ای که به وجودت ایمان داشته باشم و هر آنچه دوست می دارم را از تو بخواهم و برای کسب کردنشان صبوری کنم. این موهب است که تو حس قدرشناسی نسبت به خودت را در من پرو رش داده ای که هر آنچه رحمت از جانبت بر من ارزانی شده را از جهت تو بدانم و پاس بدارم و قول بدهم نسبت به همه آنها وفادار باشم. کوتاهی هایم را در عبادت و بندگی  ببخش. من غافل بوده ام. غافل شده ام. من در کاستی هایم در مقام بندگی، قصد طغیان و گردنکشی نداشته ام. من پیوسته خواهان این بوده ام که از خشم تو بر حذر باشم و از لطف و رحمت و معرفت و کرامتت سرشار و پیوسته چنین بوده است. با این که من بسیار کوتاهی کرده ام اما تو به حساب خدایی خودت برای من کم نگذاشته ای. من جیره خوار تو هستم. کمکم کن تا از توان و استعدادی که بر من موهبت کرده ای استفاده کنم. به من یاری برسان تا هر آنچه بر من ارزانی داشته ای را هدر ندهم»... 

خوابم قشنگ بود. چیز زیادی از روابط درون خواب یادم نمانده. اما مداد شمعی هایی را که از پشت برگه های تقویم پیدا کردم و در دست گرفتم را دقیقا به خاطر دارم. 

هنوز هستند آدم هایی که ایمان دارند خدا هست. خدا نمرده است. هنوز هستند آدم هایی که خیلی حرف ها را نمی زنند و از انجام خیلی رفتارها حذر دارند. چون ایمان دارند:«خدا هنوز هست، خدا نمرده است».