پفیوز اگه نماد داشت، نمادش میشد قزقزسلطان و توله هاش. 


ناتای عزیزم! 

این روزها بیشتر از گذشته چشم انتظارت هستم. دلم به یک احوالپرسی و سلام گرم بود. یک شوخی ریز مخفیانه. ذهنم را از باغ های خیالی خالی کرده اند. آنانی که در جانماز آب کشیدن استخوان ترکانده اند. من به یک نجوای ماندگار محتاجم. به یک لبخند از سر صمیمیت و یک جمله ی کوتاه حتی می تواند تا آمدن بهار زنده و سرپا نگه م دارد. یک جمله که تاکید داشته باشد بر تلاش ها یم. یک جمله با موضوع قدردانی. یک جمله با موضوع خسته نباشی عزیز دلم. 

می دانی ناتای عزیزم؟! راستش من به همین ترکیب مضاف و مضاف الیه «عزیز دلم» هم قانعم. و نمی توانی حتی حدس بزنی که چقدر نسبت به شنیدنش سائل و نیازمندم. 

کاش میشد کمی هم به من نزدیک باشی. 

وسط نامه نگاریم به تو، به یاد رج به رج ازعروسک هایی افتادم که می بافتمشان. به یاد گرد حقارتی که از سر حسادت بروی تلاشم می پاشیدند  و من هیچ کسی را جز تو نداشتم که برای پایه پایه دردی که از درونم بیرون می کشیدم و در رنگ و کاموا حلقه می کردم و عروسکی آفریده می شد؛ ذوق کند. 

کاش خیالاتم، واقعیت داشت و تو واقعا دزدکی اینجا را می خواندی. 

یک مورچه قرمز ناقلا بافته ام. اگر بعد از این جمله ها حالم بهتر شود، حتما تصویرش را جهانی می کنم. چطور آدم ها می توانند این غل و زنجیر ها را ببندند به دست و پای کسی و خودشان را معصومه بپندارند و خدا هم ساکت بماند؟ 

در دل این تحقیر ها، بیماری و رنج و فتنه را تاب آورده ام. ریشه ام توی تاریکی ست. به کمی گرما و نور نیازمندم به یک «عزیز دلم!» هوس برانگیز. من مستعد جوانه و شکوفه دادنم. من خودم«زُهره» ام و دلم برای وزیدن نسیم صدای تو لرزان و تنگ است. 

کجایی عزیز دلم؟! 

مامان جون مهین سلام، روز جمعه تون بخیر. 

مامان جون مهین عمه فخری حال خیلی خوبی نداره. دیشب توی ماشین باهامون حرف می زد و من گوش می کردم. دوست داشتم بمونم پیشش. اما نموندم.می دونم اگه اتفاقی براش بیافته کلی دلم می سوزه و باز شروع می کنم به خودخوری کردن که چرا یه شب پیش عمه فخری نموندم. مثل وقتی اون باقر از پیشمون رفت و من پشیمون بودم که چرا یه بار نرفتم تا موهامو کوتاه کنه. 

دیشب می گفت:«اینا که نرفتن». 

مامان جون مهین، خواهرتو بردین رهنان تا میز جلو مبلی بخره. مامان جون یادم نرفته که باهات چیکار کرد ولی می دنم که تو چقدر دوستش داشتی. به خاطر خوشحالی تو این کار رو کردیم. 

خیلی خرف دارم باهات مامان جون. ریز به ریز اتفاقاتی که این مدت افتاده رو دلم می خواد برات تعریف کنم. دلم می خواد از دست قزقزسلطان شکایت کنم. یادته اومدی اون اتاق کوچیکه رو دیدی، بعدش گفتی:«ننه بچه هام که اینجا خفه میشن»؟!. یادته قزقزسلطان چی جوابتو داد؟!  توی اون اتاقه خفه نشدم مامان جون. یه نیروی همدیگر بود که شرایط بهتری رو برام رقم زد. اما موضوع اینه که الان نمی تونم آزار و تحقیرای قزقزسلطان رو فراموش کنم. توی هر شرایطی به یاد رفتارها و بدخواهی هاش می افتم. انگار توی مغزم فرغون، فرغون شن نفرت خالی می کنن. اصلا راغب نیستم به کینه و نفرت آغشته و کدر و گرد گرفته بشه فکر و ذهنم. اما اتفاقات گذشته توی خاطرم مرور میشه. تمرکز و سرعت عملم رو می گیره و یه نفرتم نسبت به قزقزسلطان اضافه می کنه. دیروز موقع خیاطی به یاد سرم به پل زمان خان افتاده بودم. بعد که برگشتیم و فهمید..... گفت:«من میدونستم یه اتفاقی براتون می افته، منتظر بودم...». بعد از سفر شیراز. بعد از سفر مشهد. بعد از آستارا و بعد از هر اقدامی منتظر میشینه تا یه بلایی سرم بیاد و بیاد بگه:«من منتظر بودم». تا این سفر آخر که صاف توی چشمام نگاه کرد و عقده ی مشهد رفتن مامانم را بروز داد. 

مامان جون! هیچ لحظه ای نیست که یه خیرخواهی برای من کرده باشه تا حالا همه چیز رو فراموش می کردم. اما بعد از سفر مشهد دیگه نمی تونم تنگ نظریاشون به خاطر نیارم و دیگه هیچ حس مثبتی نسبت بهش ندارم و بهش مثل یه دشمن نگاه می کنم. چون اگه دوست بود چطور این همه بدخواه می تونست  باشه. یاد هدیه گرفتناش میافتم که از توی پارچه پاره پوره ها می رفت چیز می خرید. یاد رفتار متفاوتش با دخترک. پتیاره ست این قزقزسلطان. 

مامان جون! بیست سال از زیر فشار حسادتا و تنگ نظریاش، زندگیم رو به نیش کشیدم. آسیب زدن تا جون داشتن. متنفرم ازشون به خاطر شرایطی که روح و جسم من رو قرار دادن. هم خودش و هم توله هاش. 

دنبال یه راه می گردم تا از دست آسیب و تحقیرکردناش در امان باشم و دلم و ذهنم اصلا نسبت بهش مثبت نیست و هیچ نظر خوبی نسبت بهش ندارم. 

واگذارش کنم به کی؟ هر کاری من انجام میدم بد و گناه و معصیته. هر کاری خودش و توله هاش می کنن از سوراخ آسمون توسط ائمه نازل شده. بیست سال گذشته مامان جون. هی گفتم کچلی کم آواز. قلب و روحم رو کلافه و خسته کردن. هی خودمو به کار مشغول کردم به درس .به همون کارا، حسادت کرد و چشم ندید داشت. سرسام بود؛ چرا بهش نمی گم که میرم شنا. میدونست. بهش گزارش رو داده بود. مثل سگ همه چیزو بر می کشه و وقتی می فهمه من یه کاری رو دارم انجام می دم که دخترش انجام نمیده، شروع می کنه به پاچه گیری و واق واق کردن. نه فقط خودش. بلکه توله هاش رو هم وادار می کنه تا پوزه از دم پاچه ی آدم پس نکشن. کلافه و خسته شدم از شر این همه فضولی. بیشتر وقتام، تک و تنها باید لاشه نیمه حرف خودم رو از لای و دندونای خودش و توله هاش بکشم بیرون.الانم رفتن مشهد و خوشحالن که یار اون پاک و مطهره رو خواسته و ما گناه کارها و معصیت کارای روسیاه رو به خودمون واگذار کرده. راضی نیستم ازش مامان جون و تنها کاری که برای نجات جون خودم و دخترم بلدم. تحمل کردن و سکوت کردنه. مامان جون! حتی وقتی سکوت می کنم هم نسبت بهم تنگ نظری داره. یه جور ناجور شده اصلا، اوضاعش. گیر افتادم. رفتارش دیگه برام شناخته شده. بدون حامی ام. مامان جون درست ندارم  دیگه آسیب ببینم به خاطر تنگ نظریا و بدخواهی هاش. دیشب گفتن بیام و با تو درد دل کنم. از دست فضولی و پوزه خوابوندناش. از دست نیش و کنایه ها وتحقیراش. این حرفا رو نمی زنم که یه بلایی سرش بیاد. این حرفا رو می زنم که از کمک بخوام برای خودم. برای آرام و امن بودن عزیزام. این حرفا می زنم که بفهمی کم آوردم، بیای کمک.می خوام کنده بشه این هراسی که نسبت بهش چسبیده به ذهنم. سنگین کرده فکرم رو. ازت کمک می خوام تا نرم توی سیاهچاله. مالک سیاهچاله س این قزقزسلطان. نجاتم بده از دستش. تا می فهمه یه کار تازه ای دارم انجام می دم.... نه اصلا تا مس فهمه دارم نفسمی کشم. سرسام می گیره و تا منو تکشونه توی سیاهچاله دست بردار نیست. این حرفا رو زدم تا بای کمکم کنی از چنگالش فرار کنم.