دیروز بعد از پایان آزمون وقتی از خروجی دانشکده ادبیات زدم بیرون،شنیدم که دختره به دوستش گفت :"وای،اینا رو ببین!،ببینشون".سرم را از توی لاکم درآوردم و دنباله انگشت اشاره دختره را گرفتم و سوژه مورد نظرش را پیدا و دنبال کردم.

داخل محوطه ی باز و وسیع کنار دانشکده ادبیات،روی خاک هایی که مثل تاول قلمبه قلمبه شده اند و خس و خاشاک روییده ،سه تا سگ سیاه و زرد و حنایی داشتند دنبال یکدیگر می دویدند و به احتمال زیاد توی این سرمای زمستان برای رفع گرسنگی و پیدا کردن یک تکه استخوان سگ دو می زدند.

طبیعتا بعد از پشت سر گذاشتن کنکور و روبرو شدن با این صحنه می بایست جملات فلسفی متعددی به ذهنم می رسید.اما به ذهنم نرسید.فقط سگ دو زدن سگ های خوش رنگ گرسنه را تا آنجا که مقتضای زاویه دیدم باشد ،تماشا کردم و از بین ساختمان ها و دانشکده های مختلف عبور کردم و از درب شرقی زدم بیرون.

خب فعلا آب از آسیاب کنکور زبان افتاد. از اول هفته با استاد خوش صدا و مقبول خودم به تمرین زبان انگلیسی ادامه می دم. آسوده و با خیال راحت. 


یه بنده خدایی می گفت:«دودوری که وادوری» :)) 

فقط با دلتنگی هیچ کاری نمیشه کرد. 

یه کبوتر درشت رنگی اومده بود توی خوابم. من باهاش دوست شدم و انقدر حرف زدم تا کبوتره هم به حرف زدن افتاد. قشنگ یاد گرفت شبیه آدما حرف بزنه. جمله می گفت و همه عبارتهایی که تکرار می کرد درست و به جا بود. نمی دونم دوست شدن و گفتگو کردن با یه کبوتر توی خواب چه تعبیری می تونه داشته باشه. امیدوارم خبرهای خوشحال کننده توی راه داشته باشم. از خواب که بیدار شدم، دنبال کبوترم می گشتم. دوست داشتم چشمام رو ببندم و دوباره خوابش رو ببینم و اینبار خیلی بیشتر باهاش حرف بزنم. وقتی می گن:«الهی خوابای شیرین ببینی» یعنی همین. یعنی یه کبوتر رنگی سخن گو فرصت های خوابت رو پر بکنه. چقدر خوبه که هر چیزی رو میشه توی رویا تجربه کرد. توی رویا، نشد وجود نداره. غیر ممکن وجود نداره. توی رویا حتی رنگها هم می تونن احساسات رو منتقل کنن. کبوتر منم، سفید و آبی بود. دوستش داشتم. تپلی و پر حرف و خوشگل بود.