به هزار زبان
ولوله بود.
بیداری
از افق به افق می گذشت
و هم چنان که
آوازِِ دور دستِ گردونه یِ آفتاب
نزدیک می شد
ولوله یِ پراکنده
شکل می گرفت
تا یک پارچه
به سرودی روشن بدل شود.
پیشْْ بازیان
تسبیح گوی
به مطلعِ آفتاب می رفتند
و من
خاموش و بی خویش
با خلوتِ ایوانِ چوبین
بیگانه می شدم.
*عالیجناب شاملو
+امروز دست سعادت پای سفره ی شاملو نشاندم و این کلمه ها و عبارت های قشنگش.
قشنگ تر از آن هم لحظه هایست که شعر را می خوانم و حکایت «یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشهای خفته...» ی گلستان با ولوله های تسبیح گویی شاملو پیوند می خورند در ذهنم.
شعرا، بندگان صالحی هستند در کالبد های متفاوت.
سعدی می گوید:
«گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و من خاموش!»
و شاملو بیگانگی خود را با خلوت خاموشش نمایان می کند.اثر اعجاز آمیز طبیعت بر کسانی که همراهی اش می کنند.
«بیداری» به شرط«پیش بازی».