ناتای عزیزم!

تصور و خیال حضور تو در اینجا مثل موهبت بود. مینوشتم:«کجایی؟ یه پیام بهم نمی دی؟ دل تنگتم!». به این امید که خبری برسد. 

و می رسید. 

خیلی وقت است که بی خبریست و دیگر هیچ. من چه خیال های ساده و قشنگی دارم. من چه دل تنگ شده ای دارم! 

چیزی که هست احساس ناخوشایند تنفره.چیزی که هر شب به  قوت خودش باقیه و هر صبح به قوت خودش باقی تر.از این که نمی بینمشون راضی ام .ولی بعضی وقتها شروع می کنم به حدس رفتارشون و مرور عملکرد ش توی گذشته که فقط و فقط همه چیز رو برای دختر و نوه دختری ش می خواست.هیچ احساس خوشایندی درون خودم نسبت بهشون نمی تونم پیدا کنم.اصلا نباید مهم باشه برام.ما که نمی تونیم همه رو دوست داشته باشیم و برای همه عالم و آدم احساسات خرج کنیم.اما اذیتم می کنن.اینکه مطمئنم دست از سر زندگی من برنمی داره و تا نیش و کنایه و پدرسوختگیش رو از کم کردن روابط من به جونم ندازه ،دست بردار نمی شینه.این فکر من رو آزار میده.باعث میشه بعضی وقت ها از بودنش بترسم.از ناپخته گی و پخمه و دو رو بودن این یارو می ترسم.از این که سالهاست دمار منو درآورده این پیر سگ .این پیرسگ باعث میشه یه هیولایی درون خودم تصور کنم .انگار وجودش و عملکردش توی گذشته باعث شده این هیولای درونم به هوش بیاد و به حرف زدن بیافته:"میگه دلم می خواد مثل یه گه بمالمش به تیزی یه دیوار ته یه کوچه بن بست".

از بیداری این هیولا دارم میترسم.از این که همه انرژیم رو ببلعه.کاری که توی تمام این سالها قزقزسلطان و توله هاش از هیچ تلاشی فرو گذاری نکردن برای از پا درآوردنم و من همه ش گفتم:"خدا کور نیست ،خدا می بینه و الان زخمای زیادی نشسته و بهبود پیدا نکرده.چطور بهبود پیدا می کنه؟با ثروتمند شدنم؟با اینکه خدا کر و کور نیست و شاهد هر چیزیه؟یا اینکه هیولای درونت میزنه به سرش که همه شونو تبدیل کنه به یه تپه گه مال؟مطمئن نیستم از هیچ کدوم.از چیزی که مطمئنم اینه که آرزو دارم یار به فهم برسه.به فهم متقابل.به این که زندگیش در الویته.به قدرتی حمایتگر و پشتیبانی از خانواده.این که درباره ش مطمئنم اینه که دوست ندارم باهاشون معاشرت داشته باشم.و دربارش مطمئنم. اما نمی خوام آزار ببینن.دوست دارم دست بکنم وسط مغزم و از توی مغزم هلشون بدم بیرون.چیزی که هست اینه که در کنارشون احساس بی پناهی دارم .همه ش میگم که خدایا ببین و من رو ثروتمند کن.حضورش از دور هم برام آزار دهنده ست ولی باز پناه می برم به خدا از شر دسیسه هاش و دیگه خسته میشم از این همه نوشتن.



+خسته نشو. ادامه بده

eat, pray, love

مشغول دیدن یه فیلم هستم به اسم:«بخور، عبادت کن، عشق بورز». فیلم جذابیه و هنرپیشه جذابی داره. به خصوص صحنه های که از سه کشور عالی برای بیننده به نمایش درمیاد! صحنه هایی از انواع غذا در ایتالیا، رسوم ویژه عبادت در هند و عشق ورزی در سرزمین زیبای بالی. دوست دارم چند جمله ای هم درباره عبارت قشنگی که توی فیلم دیدم بنویسم. اون عبارت این بود:«God is inside me, the same as me». 

خدا به اندازه من درون من است. اندازه من چقدر است؟ 

فیلم باعث میشه که آ رزو کنم. خیال ببافم و یه سری چیزا رو بخوام که الان کمتر در دسترس هست. نه اینکه نا ممکن باشه و دست نیافتنی. فقط دوست دارم چشمهام رو ببندم و آرزو کنم که جایی زندگی می کردم که شنا و دوچرخه سواری و رقص آزاد بود. چشمهام رو ببندم  و آرزو کنم که هر چیزی رو که توی خیالاتم می گذره از نوع سکس، نوع جمله بندهای های عاشقانه. از ابراز ترس و شجاعت و خشم و نفرت و خوشحالی و غم به راحتی توان جمله بندیش رو پیدا کنم. در ابراز تصورات و آرزوها م و هر چیزی که بهش میگن حس ششم، محدودیتی نداشته باشم و احساس محدودیت رو هم بتونم به سادگی مطرح کنم و در غالب جمله و کلمه دربیارم. من خواهان این آزادی هستم و باید به دستش بیارم. چون نوشتن حق.