luca

«تموم شد، حکومت وحشت بالاخره تموم شد!» 

+اصلا دوست ندارم هیچ توضیحی اضافه کنم. فقط دلم می خواد تا مدت ها لحظه های قشنگ این انیمیشن توی خاطرم تازه و زنده باشه. 

خَلَقَ السَّمَاوَاتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ۖ

آسمان ها را بدون ستونی که آن را ببینید، آفرید. 

*لقمان، آیه ۱۰


+خیلی چیزهاست که ما از دیدنش عاجزیم.اینم یکی از نمونه هاش.«گرانش». 

گاه شمار زندگی من

شروع این فکر و یا بهتر بگویم آغاز این کند و کاو و حفاری از شب های باهمنویسی آقای کلانتری شروع شد. شبی که موضوع پنج دقیقه نوشتن:«نامه ای به سه سال آینده ی خودم»  بود...(ابایی ندارم که بگویم آغاز حفاری در دورترین و عمیق ترین و بی نورترین نقطه ی ذهنم چه موقع و با ایده و گوشزد چه کسی شکل گرفت. چون با تمام وجودم باور دارم در این جهان هر کسی روی مدار خودش حرکت می کند. چه موسی باشد و چه شبان،دریافت های خودش را از هستی دارد. چه بسا موسی ست که توبیخ می شود و شبان که مورد حمایت قرار می گیرد. پس شروع این کنکاش ذهنی، حضور در لایو شبانه ی آقای کلانتری بود.نقطه)...
آن شب من نتوانستم جایگاهی را برای سه سال آینده ام ترسیم کنم.نه تنها آن شب بلکه همین الان، همین حاضر هم نمی توانم تصور کنم.(شاید برای این که مشغول لذت بردن از دوران حالم)
آن شب، آینده ام را فقط در ادامه تحصیل تعریف می کردم. من دو سالی می شود با نود و چند واحدِ پاس شده و معدل عالی ترک تحصیل کرده ام.(پشیمان که هیچ با تمام وجودم راضیم از این تصمیم)
ترک تحصیل کرده ام و به خواندن و نوشتن در گوشه ی دنج خودم و بافتن، مشغولم و روزهایم را شب می کنم.(روزهایم را به شب می رسانم)مثلا توی نامه ام می توانستم بنویسم پروپزال ارشدم را دفاع کرده ام و دانشجوی دکتری ام. همین.آینده در این نقطه برایم خلاصه می شد و چون ترک تحصیل کرده ام هیچ جمله ای در نامه ام نمی توانستم وارد کنم!
با این که از شرایط حالم راضی هستم؛ اما غمناک بود این ناتوانی و عدم تصور. چند سال خواندن ریاضیات. دو سال تلاش و دریافت مدرک پایانی خیاطی و بعد اتمام دوره ی گلدوزی و چهار سال پی در پی و دست و پنجه نرم کردن با سختی های کلاس حفظ و خانه داری و پا به پای ریحانه در حرکت بودن و همراهی با او تا از لحظاتش بیشتر لذت ببرد تا خنده از لبش نرود تا بچگی هایش را کامل انجام دهد؛ همسر بودن در تمام این هجده سال...
همه ی این چیزها چرا برای من در یک مدرک تحصیلی باید خلاصه شود؟ چرا من نمی توانستم نامه ای به سه سال آینده ام بنویسم و چرا از بین این همه خواسته و رویا و آرزو چندتایی را گلچین کنم و خودم را در آن بوستان تصور کنم؟ چرا فقط مدرک تحصیلی اینقدر مهم و شایسته به نظرم می آمد(می آید)  در حالی که آنقدر آدم سراغ دارم که از مدرک تحصیلی که چه عرض کنم از هنر خیاطی و گواهینامه ی رانندگی شان هم نتوانسته اند عملا استفاده ای کنند؟
ایده ی نوشتن نامه به سه سال آینده را حتی با دخترک مطرح کردم و او نامه اش را بدون هیچ مقاومتی نوشت. گویی که منتظر چنین فرصتی بوده است حتی، فقط نیاز به یادآوری داشته! دخترک نامه اش را نوشت و  با کلمه ها و عبارتهایی واقعا شگفت انگیز و واضح و روشن و امیدوار من را غافلگیر کرد!گویی معجزه ای در او شکل گرفته باشد! ...
چرا من همه ی خوشحالی هایم را در جعبه ی ادامه تحصیل کادو پیچ شده و قشنگ می بینم فقط؟!
این کنکاش ها پشت دورترین قله ها و دشت های ذهنم در این چند روز ادامه داشت. تا لایو« گاه شمار زندگی من» را تماشا کردم. وقتی خونسرد مشغول پر کردن سطرهای جا خالی گذاشته شده روبروی تاریخ های زندگی ام بودم. فکر می کنم این نوشته ها و رسیدگی بیشتر به آن ها نسخه های جواب دهنده باشند. نسخه هایی که بیشتر به حفاری های درون مغزم نور و هوا بتابانند تا من بتوانم تصویر واضح تری از آینده را تجسم کنم. بعضی می گویند:«دچار گذشته و آینده شدن خوب نیست،در حال زندگی کنید». ما گاهی زیادی درگیر حال و  امروزمان می شویم...
دلم می خواهد این جمله از جوئل اس.گلداست را که در راه هنرمند خوانده ام،در پایان یادداشتم بیاورم(حتی اگر ارتباطی با کل قضیه ی مطرح شده نداشته باشد):«خدا باید در آگاهی ما به فعل و فعالیتی تبدیل شود».
پایان