امروز بعد از شنا، داخل رختکن وقتی جلوی آینه ایستاده و مشغول مرتب کردن موهام شدم. چشمم افتاد به موهای سفیدم و گفتم:«برای خجالت نکشیدن از شما»... 

بعدش به یاد غزل حافظ افتادم که نوید می داد بزودی شرایطی که مدت هاست در انتظارش هستم و به خاطرش تلاش کرده ام فرا می رسد. حافظ شاعر خوش خیالی ست. نمی گذارد امید ته دل مان بپوسد. نقاط روشن زندگی را نشان می دهد و می گوید:«بسپار به خدا همه چیز درست می شود». بعضی وقت ها که خسته می شوم، تکیه میدهم به سینه دیوار و زانوهام را جمع می کنم توی بغلم. دیوان حافظ را دست می گیرم و غزلی می خوانم و سعی می کنم به وعده های شاعر اعتماد کنم. 

از جلسه بعد برای شنا کردن نیاز به شهامت بیشتری دارم. چون فقط باید با اتکا به قدرت و تکنیک خودم روی آب و در عمیق ترین قسمت استخر تعادلم را حفظ و شنا کنم. 

مربی شنا مان شبیه سوک کبریت است. با موهای لخت بلند و تن صدایی آرام. این مربی ها کلن اهل خود را به آب و آتش زدن نیستند. توضیحی مختصری می دهد و باقی امور به خودمان و تسلط فکریمان بر می گردد. 

موهای روشن شده ام را توی آینه نوازش می دهم. چقدر سخت گرفته ام به خودم؟!  و راضی بوده ام به رضای تو. 


حافظ وصال می‌طلبد از ره دعای

یا رب! دعای خسته دلان مستجاب کن


امروز با خیزش از پیش تعیین شده و پرشی بی مهاباتر داخل قسمت پر عمق استخر شیرجه زدم. بعد که با تعادل کامل از آب سر برآوردم و با دست و پای دوچرخه عرض استخر را شنا کردم و از آب آمدم بالا، یکی از بچه ها زد به ران پایم و گفت:«باریکلا، نترس!» 

امیدوارم ویژگی های روز افزونی از ورزش شنا نسیبم شود. 

یک چها شنبه ای در پاییز

با این که جدی جدی خیلی از مواقع دوست دارم مثل خدا عمل کنم و در لحظه کارهای زیادی را انجام بدهم و از پس هر فعالیتی بر بیایم؛ اما ادعایی هم ندارم که می توانم از پس انجام هر کاری بر بیایم.

 وقتی با ناتوانای هام روبرو می شوم؛ اولش کمی از زور لج،لب گزه می روم و شاید کمی دمغ بشوم و کشتی هایم برود ته اقیانوس! اما حداکثر بعد از یکی دو روز و حداقل بعد از سه چهار دقیقه زیر لب به خودم می گویم:«رفتنی می رود و آمدنی می آید،شدنی می شود و غصه به ما می ماند». این جملات با صدای مادر بزرگم (که ما بهش می گفتیم:«نَنه!») در پس زمینهء خاطراتم مرور می شود). 

 و بلافاصله لهجه دلبرانه  استادزبان انگلیسی ام جایگزین می شود. وقت توضح گرامر افعال که می شد،می گفت:«فعل ساده...» و روی اعداء کردن حرف «دال» تکیه خاصی داشت.تکیه اش روی این حرف شبیه تلنگری بود که  به دیوارهء دهلیز قلب آدم بخورد. موثر لرزاننده و  تسخیر کننده و موثر!

«ساده»،«ساده»،«ساده»... 

درون ذهنم می چرخد:«ساده بگیر دختر!» 


+خدانگهدار