رویا

تنور نانوایی در گردش بود و به جای پختن نان،شیرینی و شکلات و نقل رنگی می پخت.من هم از آن شیرینی ها می خوردم؛ از شیرینی هایی که به  رنگ گنبدمسجدشیخ لطف الله بود.فیروزه ای!!

خوشحال  بودم؟

بله،حتی بعد از بیداری، دهانم مزه ی شیرینی می داد و با یادآوریش هم.


+مهماندارم امروز:)

++ مریم،مریم،مریم

کتاب باز

یکسالی میشود از میان برنامه های تلویزیون،«کتاب باز» را با اجرای سروش صحت دنبال میکنم و جزء بینندگان پرو پا قرص این برنامه ی متفاوت هستم.ایده های آرام و قابل اجرای«کتاب باز» بسیار خوش آیندند.معرفی کتاب، نوشیدن دم نوش ، نقد ادبی ، اهداء سَردیسِ بزرگانِ شعر و ادب پارسی به میهمانان و  تیتراژ پایانی.این برنامه مخاطب را با  سلیقه ها و ذائقه های مختلفی در انتخاب انواع کتاب مواجه می کند که شاید در طول مدتی که از خدا عمر گرفته، هرگز نتواند یکجا همه شان را تجربه کند و برای کسانی که با کتاب خواندن به آرامش می رسند ،جذاب و گیراست؛ و برای من نیز و چون تا اطلاع ثانوی ، تشکیلات خودگردانِ «انگشتان اعجاز» تصمیم به رو نمایی ندارد،از همه شمایی که با کسب اجازه از ساحت، شاید هم از مساحتِ کبریایی خودتان اینجا را میخوانید، تقاضا می کنم، اگر «کتاب باز» را تماشا می کنید؛بروید و یک یادداشت تشکرآمیزِ انرژی بخش،توی صفحه های خیلی شخصیتان، برای سروش صحت بنویسید و از طرف من هم بگویید:«برنامه ت خیلی توپه، دمت گرم»!
چرا دست دست میکنید؟! بروید بنویسید دیگر.من را واگذار کنید به باریتعالی و بروید به فکر آمار بازدیدتان باشید.خدا را چه دیدید،شاید کامنت مجری هم آمد پای وبلاگتان.

گذر زمان لُخته!

هرگز 25 آبان فراموشم نمیشود.زیرا یکی از مسیرهایی که حداقل هفته ای دو بار طی میکنم تا فلق را تماشا کنم،پل هوایی ۲۵ آبان است. اما چند روزیست تنها، دود سیاه رنگِ لاستیک های آتش گرفته و چراغ های راهنمایی آویزان شده و آدمهای به هم گره خورده ی زیر این پُل، از توی آینه ی ماشین های عبوری سرازیرند و به چشم می آیند.
من می دانستم بنزین دو نرخی می شود. چند ماه پیش که با  استادِ خِبره ای درباره ی یک کتاب ادبی، گفتگو می کردم؛ این پیش بینی هم مطرح شد و دل و دماغِ بحثِ ادبیاتی مان از حُلقِوم «اقتصادِ فلج ایران» بیرون ریخت و به هدر رفت و در گودال فراموشی چال شد.
حالا منظره ی غروبِ خیال انگیزِ پلِ« ۲۵ آبان» که با بهانه و بی بهانه، من را به سمت خود می کشاند، در برابرِ خاطراتی گنگ،سیاه،بی روح و سر خورده به تقابل ایستاده و تنها گذرِ زمان، قضاوتگر است و قادر است یکی را روانه ی گورستان فراموشی کند .
آهای ،جناب گذرِ زمـ... !
 ببخشید، جناب قاضی!بیدارید؟! شما بعد از صدورِ حکمِ فراموشی،در مراسم خاکسپاری «غروب های ناکام» چه لباسی می پوشید؟ نکند، فقط تعداد خاص و انگشت شماری از آدم ها هستند که میتوانند لباسِ جنابِ قاضی را ببینند؟راستی شما، داستان «لباس پادشاه» را خوانده اید،جناب قاضی!؟