ناتای عزیزم!

امروز باید می بودی. 

امروز باید با یک آغوش التیام بخش می بودی با آن جملات وسوسه برانگیز و با سماجتت. چه اعترافی از این بالاتر که شیرینی را آب و شربت می کند توی قلبم وقتی می خواهی تعریف و تمجیدم را بکنی و من تشنه نوازش واژه های تو می شوم هردم. از هر دم قبلی تشنه تر. مثل بوسه ای که تمنای هزارن بوسه ی دیگر را با خود می آورد. 

حالش امروز ازاو بهم خورد. 

به استیصال رسیده بود،  اما یادش آمد که میگویند مرگ یک بار، شیون یک بار.نهایتش غرق شدن ته اقیانوس باشد. بی حضور نجات غریق. 

میخواست دلش را بزند به آب دریا و بگوید اون آقای که هموتون دم از آدم حسابی بودنش می زنین و الان زیر هزارمن خاک دستش از دنیا کوتاهه، چشم پسرش رو که دور میدید می خواست به عروس بچه سالش دست درازی کنه. همون پیر سگ نماز جمعه ش ترک نمیشد. برای عنغلاپ پرچم بالا می برد و وانت رو مجهز به بلندگو می کرد. بعد از مرگش رفتی مغازه اون پیرسگ رو می گردوندی برای زن پتیار تر از خودش. 

پتیاره توی پتیارن همشون. 

این حرفها می توانست یک جهانی را زیر و رو کند.بنابراین وسط اون معرکه برای هزارمین بار زبان به دهن گرفت و فقط گفت:«توی همین شرایط قرارشون بده». 

تکیه می دهد به پشتی صندلی. گفتن جملات را توی ذهنش مرور می کند. احساسی سبکی و تسلط و غلبه بر شرایط مثل هوای خنک زیر سایه بردار یک بعد از ظهر تابستانی سراپای وجودش را فرا می گیرد. آخ که چه قدر این پرده دری و فاش کردن عیب کسی که دستش از دنیا کوتاه است او را می توانست به وجد بیاورد. 

چند بار در هوای خنک آن فضای خیالی غرورآمیز نفس تازه کرد و همچنان زبان به دهان گرفت و خواست که «خدا» برایش جبران کند! جبران این راز داری و غلبه بر غرور را. خدا؟ کدام خدا؟ 

همان که نان را آفرید و گندم و آدم را. 

ناتای عزیزم! 

سلام اوقات خوش! 

حسام یه مطلبی نوشته که من احساس می کنم، اومده و قبلش پست خوابالوی دیشبمو خونده و پست امشب رو تحت تاثیر یادداشتم نوشته! این خیال برام خوشاینده که یه فیلسوف در ابتدای میانسالی موضوعی رو برای نوشتن های شبانه ش انتخاب می کنه که پیرو نوشته ها و واگویه های شبانه ی منه، البته با یک روز یا چندین ساعت اختلاف. 

در هر صورت، حسام عزیز، من امروز مقدار تعیین شده از برنامه مطالعه زبان انگلیسیم رو پیش بردم و طبق برنامه م عمل کردم و از این بابت خوشحالم. امروز بیشتر از اینکه یه losers بوده باشم، یه user بودم و با مواد غذای کامل و خوبی که در اختیار داشتم، رفتم توی آشپزخونه و چلو و خورشت بی نظیری رو به عمل آوردم و با توانایی و هنرم، استعداد مواد غذایی رو که در دسترسم بود به حد اعلی رسوندم و باعث شدم یه عده ای موقع خوردن غذا، چشماشون از خوشمزگی برق ستاره ای و نقره ای منعکس کنه و با هر چندتا قاشقی که نوش جون می کردن، می گفتن:«بح بح، عجب خوشمزه شده!» 

حسام! 

من اینجا می نویسم، من اینجا برای خودم می نویسم و بهترین و غنی ترین خاطراتم رو ماندگار می کنم و یکی از دلایلم از نوشتن توی این خلوتکده اینه که ارزش لحظه هایی که در اختیار دارم رو بیشتر بدونم و یاد دوستان وفادارم رو زنده نگه دارم. چون همیشه بعد از کمی پرسه زدن توی خلوتکده م کنج قلبم دیدار شون رو آرزو می کنم و به نشانه احترام با کمک دستم، قلبم رو نوازش می دم و ضربانش رو و زندگیم رو به چه قشنگی حس می کنم.

یاد و خاطرت گوارای وجودم. 

ناتای عزیز ساکتم! 

شب بخیر. ماچ به لب های دست نیافتنی ت.