امروز صبح ابرهای زیادی قاب پنجره را پر کرده اند. مثل این که بار کلوزه های پنبه را ریخته باشند داخل پرده ی حریر اتاق. ما بین این کلوزه های پنبه ای هم تکه ابریست، شبیه دخترکی که دست هاش را برای بغل کردن باز کرده. دختری میان آسمان که ابرها و آبی ها و پرده ی حریر اتاق را سخت به آغوش گرفته و رگه های طلایی خورشید را از باطن خود عبور داده... کم کم آغوشش باز و باز تر می شود. بازتر و بزرگ تر از قاب پنجره و بعد در آبی ها حل می شود.