یوگای امروز به عضله های شکم مربوط میشد و ماهیچه های ران و ساق و شکم رو درگیر می کرد حسابی! 
یه تمرینی هست که هم زمان باید چرخش شکم و انعطاف استخوان لگن و قدرت عضله های بازو و سرشانه و گردن رو محک بزنم با انجامش. تمرین سخت و در عین حال فرح بخشیه. بعضی از وضعیت ها رو دوست دارم ساعت ها ادامه بدم. 
امروز مراقبه و مودراها و تمرکز بر چاکراه ریشه داشتم و بعدش یه دوش آب ولرم درست و درمون. موقع دوش گرفتن فشار قطره های آب رو روی پوست تنم بیشتر حس می کردم و از حمام و شست و شو لذت بیشتری بردم. 
می خوام عضله های دستم قوی تر بشن و می خوام انرژی و سرمایه زیادی از طریق یوگا جذب کنم. می خوام بیشترین اثر رو (از زیبایی و آفرینش و خورشید و آب و هر چیزی که رویش رو سرعت می بخشه و سرسبزی و نشاط رو به ارمغان میاره) بپذیرم و معقول تر و مطمئن تر و بدون اثر گرفتن از انرژی منفی برخی از آدم ها به یوگا و به زندگیم برسم. 
لطفا ترس رو ازمن دور کن و بر ثروتم بیفزا. 

مراقبه دیروز عالی بود. احساس می کنم وقتی یه روز خوب رو با یوگا شروع می کنم، انرژی فراوانی از شادی بهم ملحق میشه. ساعت های بعدی روز رو برام روشن و سرشار از برکت می کنه. 

در حین تمرین همچنان توی دستام ضعف و درد دارم. ولی یک حرکت چرخشی کتف فوق العاده هست که همه ی عضله های دستم رو در گیر می کنه و بعد از انجامش یه راحتی خوبی رو درون دستام حس می کنم. 

دیروز تنفس روحی و تمرکز بر چاکرا ریشه رو تمرین کردم. می خوام درباره مولادراها بیشتر بدونم و بیشتر تسلط و تمرکز پیدا کنم. 

بعد از پایان تمرین و موقع دوش گرفتن بدنم رو شبیه یه لوله شیشه ای حس می کردم. 

یوگا یه ورزشیه که اگه یک روز هم موفق به انجامش نشم، در طول اون روز بهش فکر می کنم. به فلسفه آساناها و به تاثیر خوبی که از تمرین روز گذشته گرفتم. جمع و جور می کنه بدنم رو و ذهنم رو. 

از درون چاکرای ریشه خیلی چیزا رو ریختم بیرون. یه ظرفه بینهایته انگار ولی باید خالی باشه، خالی خالی. تلاشم رو به کار می بندم تا بتونم این ظرف رو استوار، شفاف و بی نهایت تماشا کنم و برش مسلط بشم. 

یوگا رو باید با قلب انجام داد، قلبا انجام داد. باید برای انجامش لحظه شماری کرد. 

ناتای عزیزم!

شهر را و همه ی اتاق هایی که دربشان  به رویم گشوده بود را گشتم. تصویرت قاب دیوار ذهنم بود. اما تو ساکن شهر من و ساکن هیچ یک از اتاق های رویایم نبودی. 

از درون سینه ام دمی عمیق خارج می شود. آه ناتای عزیزم! من حتی بلد نیستم ترتیب یک سلام و احوالپرسی خشک و خالی را بدهم. من فقط ادعای مصاحبت دارم. در این مورد طبلی توخالی توخالی ام. 

گاهی در مورد احساست نسبت به خودم فکر می کنم و بعد به خودم می خندم. تو حتی اسم من را هم فراموش کرده ای چه برسد به این که هنوز احساس صمیمیتی بینمان وجود داشته باشد. 

امروز با مریم درباره واژه وجود حرف می زدم. از او پرسیدم تصورش از این واژه چیست؟ از کجا تا به کجا را وجود نام گذاری می کند؟ گفتم:«ناسا توی تصویر تازه ای که از کیهان ثبت کرده از وجود کهکشان های صحبت به میان می آورد که حدود ۴/۶میلیارد سال پیش تا کنون  وجود داشته اند» با دیدن این تصاویر و مرور این مطالعات دامنه ی تعریفم از وجود وسعت میابد. 

ناتای عزیزم! تصویر تو از کجا تا به کجا در خاطر من  وجود خواهد داشت؟ یک عمر.

 وقتی از عمر حرف می زنیم، دوست دارم زمانش را به حساب نیاورم. عمر، عمر است دیگر! چه عمر یک شاپرک، چه عمر سرو ابرکوه! 

کاش می توانستی از میزان وجود تصویرت در خاطراتم آگاه باشی. شاید اگر آگاه بودی یک قدم دیگر، کنار آن همه قدمی که برداشته ای،برای رسیدن سلاممان به یکدیگر برمی داشتی؛ بدون این که توقعی از من نابلد داشته باشی...