رنگ های دیگر

... چرا این همه زیباست، این چشم انداز جهان؟ شاید چون به تمامی می توانیمش  دید. شاید چون اگر از لبه ی این صخره بیفتیم می میریم. شاید چون هیچ چیز از دور زشت نمی نماید. شاید چون تا به حال از چنین بلندایی آن را ندیده بودیم. ما این جا، در این دنیا، چه می کنیم؟... 

*ارهان پاموک


+که ببینیم و انتخاب کنیم چه چیزی شایسته ی تحسین است و تغییر عقیده بدهیم. 

یادداشتی بر رنگ های دیگر

خواندن «رنگ های دیگر»کُند پیش می رود. شاید دلیلش این باشد که: اورهان پاموک لحظه های کوتاه چند ثانیه ای و همگانی را به زیبایی شرح می دهد. (منظورم از واژه ی همگانی این است که: اتفاقاتی را که پاموک شرح می دهد خارق العاده و ماورایی و شخصی نیستند بلکه بین  آدم ها مشترک اند).
الان  فصل چهاردهم را به پایان رسانده ام. عنوان این فصل:«رویا و ما» ست.رویا نام دختر خردسال پاموک است. در پاراگراف پایانی این فصل، پاموک نوشته :«مثل همه ی روابط صمیمانه،رابطه ی ما هم نوعی زورآزمایی است. این که کی تعیین کند که:الف)  کدام شبکه ی تلویزیونی را ببینیم؛ ب) وقت خواب کی باشد؛ پ) کدام بازی را بکنیم کدام را نکنیم؛  و انواع و اقسام تصمیم ها،  بحث ها، جدل ها، حقه ها، کلک های بامزه، اشک ها، سرزنش ها، اخم ها، آشتی کنان ها و پشیمانی ها که پس از مذاکرات سیاسی طولانی به نتیجه می رسند. این همه کش و واکش هر دو ما را خسته و راضی می کند، اما دست آخر جمع می شود و می شود جزو سوابق این رابطه، چون هیچ کدام نمی خواهیم دیگری را از دست بدهیم. آدم ها به طرف رابطه شان فکر می کنند، وقتی از هم جدا می شویم بوی یکدیگر را همچنان در یاد داریم. وقتی او می رود، من سخت دلتنگ بوی زلف هایش می شوم. وقتی من می روم او لباس خانه ام را بو می کند.»
این تصویر سازی ها من را به یاد «کافه پیانو»ی فرهاد جعفری می اندازد.کلا «رنگهای دیگر» تا این جا، صحنه های «کافه پیانو» را در ذهنم تازه کرده.به خصوص وقتی پاموک از دخترش رویا حرف می زند به یاد «گل گیسو»ی فرهاد جعفری می افتم. فرهاد جعفری ایده ی کنار آمدن با دوری از خانواده را خیلی قشنگ در «کافه پیانو» توصیف می کند.
 دیدن این اشتراک ها  باعث می شود از خواندن کتاب راضی باقی بمانم.  راه ها و ایده هایی که آدم ها را شبیه و به هم نزدیک می کند و آرامش، قلمروی وسیعتری از زندگی را از آن خود می کند.این چیزی ست که خوشحالم می کند.


+هر چند ملت ها برای رسیدن به آرامش گاهی ترجیح می دهند زره پوشیده  ، بجنگند. 

سمت نور

صلاة ظهر شهریور است؛
آفتاب و همهمه به هم پیچیده!
قالیچه های دستبافت خشتی،گلدانهای مینا غرقِ رنگهای کمال یافته و سُفره های نقشِ قلمکارِ ریشه دار،نورچشمی ها و اسباب رونق بازارند.
مردِ روشن دلی نوحه می خواند. صدایش بلند نیست اما در فضای بازار کمانه کرده.
بوی خوشِ عطاری ها بلند است.
خورشید، از چشمِ طاق های چشمه ای بازارچه خودش را تیز کرده و مابین غُبارِ سبک-سنگین هیاهو در سرتا سرِ مسیر، رُک رُک ایستاده. اگر در شعاعِ نورِ شَقّ و رَقّش عمیق شوی، مابینِ غُبارِ سبک-سنگین هیاهو،حضوری را میابی که روشنایی را می کاود.