ناتای عزیزم!

امروز صبح در حالی از خواب بیدار شدم که ذهنم بوی هوای بارونی می داد. خنکی بازار نقش جهان و پیاده روی و عکاسی و مصاحبه به استاد قلمزنی. انگار گرد و خاک از روی فکرم برداشته شده. سامان گرفته فکردم. واقعا رسیدن به چنین ثباتی رو آرزو داشتم و امروز بعد از این که از خواب بیدار شدم درکش کردم. چقدر آرامش داره و چقدر توی قلبم و فضای سینه م احساس لطافت و یکپارچگی دارم. مثل کاری که یه بارش طولانی بارون با هوای شهر می کنه. همه چیز شسته و تمیز و خوش عطر شده. 

ناتای عزیزم!

در حال حاضر فقط می خوام کارای مربوط به تحقیقم انجام بشه تا راحت بیام توی لیست تصاویر و پروفایلت رو چک کنم. به اندازه ی سهم خودم از دیدن قشنگیات لذت ببرم. کاش تو هم یه دیوانگی از خودت نشون میدادی. 

امروز توی دانشکده یه جشن خودگردان داشتیم. اینکه سعی می کنن از ظرفیتهای خودشون استفاده کنن، تحسین برانگیزه. هرچند انقلابی ولی مگه انقلابی بودن، بده؟! البته که بد نیست.