چرا من فکر می کند بزرگترامون هیچ وقت دروغ نمی گن، هیچ وقت تصمیم اشتباه نمی گیرن؟ 

چشمش که به من افتاد، گفت:«خواب می دیدم گم شدم»! 

من عامل انتقال خواب مردم نیستم. تعبیر کننده و هدایت کننده هم نیستم. نمی تونم بیام دست خواب کسی رو بگیرم ببرمش توی گلستان و باغ و لب آب و وادارش کنم، گل و باغ و بهار رو ببینه. 

امروز میرم چرخ خیاطیم رو میارم از خونه شون. درباره هیچ چیز دیگه هم حرف نمی زنم. سکوت می کنم.از خودم تعجبم چرا را به را میرم بهشون سر می زنم؟ چرا یه هفته به حال خودشون ولشون نمی کنم. 

مایلم این یادداشت طولانی تر بشه ولی نمی تونم دقیق دقیق از جزییاتی که توی کله م می گذره بنویسم. نمی تونم لحن مشخصی را پیش بگیرم برای بیان احساساتم. برای موضوعی که توی مغزم هست و چند هفته ست می خوام رهاش کنم، کلمه ندارم. قادر به ساختن جمله نیستم. شبیه کسی شدم که می خواد هیچ اقدام موثری انجام نده و اجازه بده زمان خودش همه چیز رو راست و ریس کنه. به خودم گوشزد می کنم تاثیر گذاری روی  این اتفاقی که توی ذهنت لول می خوره، الویت نداره. درجه اول و اصلی نیست. رهاش کن. رهاش کن. 

قطعا انتقال چرخ خیاطی به خونه خودم تصمیم درستیه. پس امروز میرم و میارمش. 

دلسوزی نداره. چون به من مربوط نیست. راه حلش رو ممد اومده بهشون گفته. پس میرم چرخ خیاطیم رو میارم و لام تا کام در باره ی چیزی اظهار نظر و عقیده نمی کنم و راه حل ارائه نمی دهم. 

توی ذهنم دنبال یه آدم باوجود می گردم تا راه حل و گشایش باشه درباره ی فروش خونه،اما هیچ آدم زنده ای رو پیدا نمی کنم.هر حرف و پیشنهادی که ما دادیم رو رد کرد و هر چی پول پس انداز کرده بود رو قلبی داد به این یارو.حالا موضوع فروش خونه رو پیش کشیدن.از بین زنده ها هیچ کسی رو نمی تونم انتخاب کنم برای گفتگو و کمک خواستن.ذهنم میره سمت یه آدم مرده.یادم میاد که یه کسی گفته بود با این که مرده ولی هنوز نسبت به مردم اصفهان ولایت داره.قبلا راحت تر بود برام توسل پیدا کردن به شخصی مثل علامه مجلسی.الان شرایط و امور دنیای مردم به قدری دشوار شده که فکر می کنم توسل و دعا و تمنا چیزی جز فکر و خیالات نیست و هر کسی به قدر تلاش خودش بهره مند میشه.من دقیقا نمی خوام خونه بابا و مامانم به فروش برسه.امشب نشستم لب ایون خونه شون و رو به آسمون کردم و گفتم خدایا!خودت وسیله ی رفاه و خونه ی خوب رو برای این دوتا جوون مهیا کن تا بابام مجبور نباشه خونه شون رو بفروشه.تو زیر رگ گردنم هستی  نمی دونم دلیل این که وقتی می خوام باهات حرف بزنم چرا سرم رو می گیرم سمت آسمون.وسط قفسه سینه م احساس می کنم خیلی باید قدرت صدا و پاکی طینت داشته باشم تا صدام به اون بالا بالاها برسه تو یه گشایشی ایجاد کنی.چرا سرم رو می گیرم بالا باهات حرف می زنم؟ چرا اگه زیر این رگ گردنی و اینقدر بهمون نزدیکی کار رو آسون نمی کنی؟چرا سرم رو می گیرم بالا؟چرا به یاد آقای مجلسی می افتم و فکر می کنم گره کار به دست ایشون باز میشه؟در حالی که چندین ساله که از دنیا رفته.تو زیر رگ گردن من هستی!و گفتی اگه تو رو بخونم و صدات بزنم اجابت می کنی.تو گفتی من بهتون نزدیکم .اما من رو می کنم به آسمون و مخاطب قرارت می دم و با خودم می گم یعنی می شنوه و اجابت می کنه؟و حالا از خواب بیدار شدم و به فکر امداد یه آدم مرده هستم ؟چرا؟چرا هی برای هرچیزی باید دنبال واسطه باشم؟توی حریم کبریاییت چرا خودم رو از رگ گردنم از محل اقامت تو می کنم و چشم انتظارم رو به سقف آسمون وصل می کنم و حالا هم می گم کار با  یه حدیث کسا و آقا مجلسی حل میشه؟یعنی تو خودت شاهد این چیزا نیستی؟یه گشایش یه گشایش از سر مهربونی و سخاوت بکن ،یه گشایش که بعدش کسی مریض نشه ،چیزی و کسی رو از دست ندیم.یه گشایش ایجاد کن که باورم بشه دنیا روی پول نمی گرده و فقط روی مدار اراده تو می گرده.از رگ گردنم حواسم نیره به آقای مجلسی.

از کنار آرامگاه آقای مجلسی برمی گشتیم با یه حسرتی لگد زدم له در خونه.چرا این خونه برای ما جور نمیشه؟رسیدم به خونه کوچیکه.لباس درنیاورده،تلفن زنگ زد.می خواستن بیان قولنامه رو بنویسن.خونه مال ما شد.توی این خونه بابا و مامانم رفتن مکه ،توی این خونه من عروس شدم.الان نمی خوام فروش بره.خواسته ی من مهم نیست؟مهم هست؟درست نیست؟درست هست؟ نمی دونم.این رو می دونم که نیاز فوری دارم که یه گشایشی ایجاد کنی.نه این که از یه جا یخ چیزی کم بشه.تا این کار روبه راه بشه و به سرانجام برسه.می خوام همه چیز درست باشه و همه سالم و شاد باشن و در کنارش این کار آبرومندانه سر و سامون بگیره.شاید خونه فروش بره و شرایط خیلی بهتری با فروش خونه به وجود بیاد.برای هزارمین بار می گم.نمی دنم،نمی دونم و حتی نمی تونم کاری بکنم.نمس تونم هیچ حرفی بزنم و یا پیشنهادی بدم.خودم تا یک روز پیش پر از خشم بودم‌.دیشب از شدت خشمم کاسته شد.فکر کردم فعلا در حال حاضر بهترین کار شاد نگه داشتم مامان و بابامه.با این که از دستشون به شدت دلخور بودم.پا شدم رفتم خونه شون.خودمو کنترول کردم.سعی کردم یه کمی سرشونو با شوخی و خنده گرم کنم.سعی کردم  مطمئنشون کنم که ناراحت و نگران نیستم.رفتم لب ایون نشستم.ماملن حیاط رو آب و جارو کرده بود با غچه هه تازه داره جون می گیره.امسال خودم چندتا بوته گل رز خریدم و توش کاشتم.تو زیر رگ گردنم اقامت داری ،من ازت انتظار استجابت دعا دارم و می دونم چیزی ازت کم نمیشه اگه یه گشایشی توی صحت و سلامت ایجاد کنی.و خاطرات خرید خونه باعً شد که به یاد حدیث کسا و آقای مجلسی بیافتم.من حدیً کسا می خونم به نیابت علامه مجلسی و سر فرصت میرم زیارت آرامگاهشون‌.من آدم خوبی نیستم‌.همه ش تلاش تلاش تلاش بوده.من بیمار شدم وسط درس خوندن.الان کلی نشستن ببینن عاقبتم به کجا ختم میشه‌.اما همش از تو تشکر کردم.گفتم بهم استعداد دادی اگه استفاده نکنم بعد چطوری تو رو ملاقات کنم؟من آدم درست و درمونی نیستم ولی حالا تو رو دارم صدا می زنم چدن جدی جدی هیچ کسی رو سراغ ندارم ازش کمک بخوام.یه یاد علامه مجلسی افتادم.روی حساب خاطرات گذشته.دنیای به این فراخی و گنجینه های تمام نشدنی تو ‌.من از خزانه غیبت یه گشایش با سلامتی و عافیت و خشنودی درخواست دارم.دو تا جون می خوان با هم کنار بیان و برن سر زندگی شون.این پدر و مادری که من دارم همون کسایی هستن که به قول خودشون یه شب دست گردن همدیگه می کنن و برای خونه دار شدن اشک میریزن و تو اسباب و گشایشی رو فراهم می کنی.من الان از تو همین انتظار رو دارم .تو  و قدرت تو بزرگتر و بیشتر از اون چیزیه که توی تصور من می کنه.من امشب رو و این کنج دنج رو  و این لحظه های نیم شب تابستونی و معتدل رو گواه می گیرم که تو رو خوانم و خواهشم رو عرضه کردم به پیشگاه و گفتم که هیچ آدم زنده ای رو نتونستم بهش فکر بکنم و وسط راز و نیازم با تو یه یاد علامه مجلسی افتادم.من رو اجابت کن ای تو که متل هیچ کسی نیستی و گفته ای :"ادعونی، استجب لکم".

یا علی

به امید بزرگی و بخشندگی تو!

جاده ی حرص و طمع هیچ وقت راه به جایی نبرده. نصف شب از خواب بیدار شدم این جمله به ذهنم رسیده. به اندازه یه تار مو، به اندازه یه سر ناخن ناراحتی کدورت و ناراحتی شون برام قابل تحمل نیست. همینطور صاخب اختیار دارایی شون هستن، ولی حق ندارن به من غر بزنن. شرایط برای جوونا خیلی سخته. خریداری یه سقف برای بالاسر و زندگی کردن تا وقتی کمک خدا و پدر و مادر نباشه غیرممکنه. قلبم می خواد خوشحال باشن. با این که خیلی پرو هستن.

فروش خونه، نمی دونم کار درستیه یا نه. توی اتاق چرخ خیاطی خوابم برده بود، یدفعه پریدم بالا و زدم زیر گریه. ناخواسته بود. اینجا فروش بره چی گیرشون میاد آخه؟! 

مهم تر از هر چیز سلامتی شونه، ببینم خوشحالن. هر تصمیمی گرفتن من همکاری لازم رو باهاشون می کند، بدون عذر و بهونه. 

با مریم زینت خانم رفته بودیم روضه. هر دو تایی مون دختر خونه بودیم. هنوز ازدواج نکرده بودیم. ختم جلسه رو اعلام کردن، موقع شام یه کسی بود غذاها رو تقسیم می کرد، هی میگفت:«عذر می خوام، عذر می خوام». وسط نجواهای شبانه یدفعه یه خاطره ی نامربوط به ذهنم رسیده! 

سیصد میلیون کم پولی نیست. هر چند باهاش نمی شه کار خاصی کرد ولی بالاخره کم پولی ام نیست. هر پدر و مادری هم وظیفه دارن برای بچه هاشون آسایش رو فراهم کنن. در مقابل بچه ها باید چیکار بکنن؟ می دونی چیکار باید بکنن؟! 

من نشستم دودو چارتا می کند، غافل از اینکه خزانه دار اصلی یه کسی دیگه س! کسی که راست و ریس کردن و آبروداری آدمای آبرو دار رو به عهده گرفته. کسی که کارش و وظیفه ش گشایش و رحیمیت به خرج دادن نسبت به همه ی آفرینش مخصوصن بنده های آبرودارشه. من دو دوتا چهارتام فقط برای آرامش دادن به خودمه. چون با نوشتن تکلیف خودم رو روشن می کنم. هرچند زیادی فکر برای مغزم می تراشم. آدمای اصل کاری اینقدر که من برای راست وریس کردن کارهاشون فکر می کنم، فکر نمی کنن. چرا اینقدر من فکر می کنم و الکی برای خودم نگرانی درست می کنم وقتی می دونم کار دنیا حل شدنیه و خود خدا برای آبرو دارها، آبرو داری می کنه و نمیگذاره دستشون خالی بمونه. مهربونیت رو در حقمون به کارببر. به لطف بزرگواریت و صدای این اذان که بزرگواری تو رو داره بهم نوید میده. دست لطف و کرمت رو از سر زندگی پدر و مادرم برندار. کمکشون کن از عهده برنامه های  ازدواج بچه شون بربیان. تو برای همه ما آبرو محافظی. به مهربونی و بزرگیت ازت می خوام برامون راه گشایی کنی. 

طبق آخرین تعالیم: نیست خدایی جز خدای یگانه.