خُب! اول نفسی تازه کنم!

ما موظفیم دست از انجام کار نکشیم.نتیجه را باید به کسی دیگر سپرد...

مثل مرتب کردن خانه.از یک گوشه،از یک کنج،آرام آرام شروع می کنم به جمع و جور و چیدن اشیا.نرم نرم پیش می روم.نتیجه اش نظم و ترتیبی است که از کارم به جا می ماند.نگاه می اندازم.کیف می کنم از خلوتی محشری که ایجاد کرده ام.

من گاهی به همین خلوتی و تر تمیزی دل می بندم.عصر که می شود دیگر صدای گنجشک ها نمی آید و محله ی ما امروز عجیب آرام است.من از میهمانی برگشته ام.حالا در سکوت  خانه نشسته ام و از این پنجره که هدرش برگ های آبی روشن دارد با شما حرف می زنم.در جمعی بودم که خیلی هم خوشحالم نمی کردند،ولی به هرحال بودم.برای اینکه بودنم عزیزی را خوشحال می کردم و همین کافی بود.

چهره های چرک تیغ دار را مثل رخت چرک هایی که می اندازم توی لباس شوی تا تمیز شود ، از مغزم می اندازم بیرون. خانه را باید تمیز نگه داشت.جای کثافت توی مغز نیست.

بروم ،آب را بگذارم تا جوش بیاید.بهار نارنج می خواهم  دَم کنم و بعدش بروم خودم را توی کلمه ترکیب های تازه غرق کنم.


حفظ تعادل در زندگی نویسندگی

من از هر اتفاقی که جرقه ی نوشتن را توی ذهنم روشن کند استقبال می کنم.با وجود این که در بیشتر مواقع ترجیح داده ام در حین شادمانی بنویسم،ترجیحم فقط به درد دل خودم خورده است.چون بیشتر بیشتر مواقع شروع کرده ام به نوشتن و رسیدن به ذهن برتر از گذشته را به مرور و با شکل گیری جملات تجربه کرده ام.

ولی هنوز برای دستیابی به شرایط احساسی مناسب  نوشتن (شرایطی که خاص نویسنده ی درونم باشد، نه خود واقعی مثلاً خوشحال یا غمگینم) خونسردی لازم را ندارم. دوست دارم قادر بودم بین شخصیت خشمگین و شخصیت نویسنده ی درونم تمایز ایجاد کنم.این تمایز بتواند جلوی دخالت های بی مورد شخصیتم را در امور نویسندگی بگیرد.دوست دارم نویسنده ی درون آزادتری داشتم.نویسنده ای که به راحتی  خشم را توصیف کند،دست بیندازد،تحلیل و بررسی کند.شادی را تا وسط جشن رنگ هندوستان بکشاند.دوست دارم شخصیتم این قدر برای نویسنده ی درونم خط و نشان نکشد.

این چیزها یی را که الان دارم اینجا می نویسم به واقع درک کرده ام.نویسنده ی من بازیگوشی مهار ناشدنی دارد،خواننده! اما شخصیتم پاگیر عقاید است.بعضی وقت ها تشر می زند.گاهی که مهربان است می آید و  زیر پنجره قلاب می گیرد تا نویسنده ام از آن برود بالا و دور دست ها را تماشا کند و بنشیند به توصیف،اما به یکباره وسط کار، کاسه کوزه ها را به هم می ریزد.

من دلم نمی خواهد هیچ کدامشان رییس بازی دربیاورند.دلم می خواهد حالتی از حوصله و خونسردی و پذیرش بین هر دویشان ایجاد شود.با این وجود نویسنده ام بیشتر کمک حال و بساز است.جایگاه بیشتری برای شوخی ،برای ابراز نظر،برای برقراری ارتباط و توصیف شرایط قائل است.اجتماعی تر و رندتر است . شخصیت خودم خاله خط کشی ست.بعضی وقت ها نه تنها پدر نویسنده ی درونم ،بلکه پدر خودش را هم در می آورد.باید تلاش کنم خودکار پر جوهر دارتری را در اختیار نویسنده ام قرار بدهم.

آره !

این طوری بیشتر به همه خوش می گذرد.جشن رنگ هاست بابا! شل کن یه ذره!

_:«به نظرت رنگ بهشت رو می بینن؟!»

_:«در مقامی نیستم که در مورد کسی نظر بدم،ولی در مورد خودم مطمئنم که دیگه حاضر نیستم نگاهم به نگاهشون بیافته».