گردش های کودکانه در گلستان

دست و پا بریده ای هزارپایی بکشت.

صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت:«سبحان الله ! با هزارپای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست».

چو آید ز پی دشمن جان ستان

ببندد اجل پای اسب دوان

درآن دم که دشمن پیاپی رسید

کمان کیانی نشاید کشید

 

+سعی می کنم توی ذهنم تصویر یک دست و پا بریده را بکِشم.یک توپ فوتبال سفید-مشکی با شدت پرتاب می شود گوشه ی زمین خاکی ذهنم و فوری چهره ی بچه ها خاک و خولی و غرق در عرق که جهش اشتباه توپ و خروجش از زمین را تیز دنبال می کنند...

در سکانس بعدی دوباره نوبت بازی دست و پا بریده (در اینجا یعنی توپ) ، بازیگر نقش اول داستان می شود. انگار که توپ در گوشه ای نزدیک به دیوار هدفی را از پیش در نظر گرفته باشد؛ محکم و به قصد مرگ بر سر هزارپای از همه جا بی خبر و لغزان فرود می آید .شاید وقتی سایه ی (بی دست و پا ) بر اندام هزارپا می افتد ؛ هزارپا از تغییر ناگهانی میزان نور متوجه خطری بشود.اما چون ناغافل توی تله ی( بی دست و پا) افتاده هیچ چاره ای جز تن دادن به قضا و قدر را ندارد و در ادامه مابقی ماجرا که از زبان سعدی نکته سنج و صاحبدل می شنویم.

++از حواشی بازی فوتبال درروزگار سعدی.

شاهد خونسردی نویسنده در حین توصیه هستید؟+++

راه هنرمند

نزدیک به دو هفته می شود که او صفحات صبحگاهی را می نویسد. بدون این که اصول ویژه ای را در نگارش به کارگرفته باشد.توی این صفحه ها از هر دری سخنی هست.بداهه.ابتدای همین هفته بود که متوجه شد چند روزی ست یک ساعت زودتر از معمول از خواب بیدار می شود و مغناطیس وار می رود به سمت کاغذهای آماده ی A4 روی میز و دو-سه عدد خودکاری که جوهرش در حال ته کشیدن است.

اول یکی یکی روی کاغذ امتحانشان می کند و با هر کدام که هنوز نای جوهر پس دادن داشته باشد، شروع به نوشتن می کند.

امروز توی کتاب خوانده است که «جولیا کامرون» صفحات صبحگاهی  را مایه ی شفا خوانده و آنقدر در قالب واژه های انگیزشی و خاطرات واقعی مثال آورده که مخاطب باور می کند، نوشتن صفحات صبحگاهی و اهمیت دادن به آن معجزه گر است.

جولیا کامرون خاطره ی شروع نوشتن صفحات صبحگاهی را این گونه مطرح می کند:«سومین بار بود که به علت سیاستهای استودیو ،فیلم من پذیرفته نمی شد.چنین مصائبی برای فیلمنامه نویسان عادی است.اما از دیدگاه من به سقط جنین می مانست.روی هم رفته مصیبت آمیز بود.می خواستم از هرچه فیلم دست بکشم.فیلم،قلبم را شکسته بود.دیگر نمی خواستم فرزندانِ ذهنم در نهایت امر با مرگ مواجه شوند.به نیو مکزیکو رفته بودم تا قلبم را ترمیم کنم و ببینم آیا می خواهم کار دیگری را انتخاب کنم یا نه! با اقامت در مسکنی کوچک که رو به شمال و کوه تائوس داشت، نوشتن صفحات صبحگاهی ام را آغاز کردم...»

وی، این جملات را می خواند و از این که گوشه ی کتاب به اندازه ی کافی جای خالی برای حاشیه نویسی دارد، چیز کیف می شود!

هدیه ی تیرماه

می تونه یه عصر یکشنبه ی بارونی باشه.


+شما وقتی بارون می باره یاد چه کسایی می افتین؟ 

کسی رو دارین که موقع بارش بارون به یاد شما بیافته؟ 

اگه این طوره دستتون رو ببرین زیر قطره های بارون و بوی خاک نم خورده ی تابستون رو نفس بکشین و لبخند زدن رو فراموش نکنین.چون هر چیزی سر وقت خودش اتفاق می افته حتی زمانی که ما انتظارش رو نداریم.