سرزمین سوم

در انتهای خیابانی که به  گلخانه می رسد؛ دیوارهای کارگاه نجاری اش را آجر به آجر بالا برده.زیر نور غروب، آجرها هم زرد هستند هم نارنجی و با اینکه  توی خیابان عبور و مرور آدم ها زیاد است اثری از شعار و خط های کج و معوج اسپری شده روی دیوار نیست. اثری از زباله هم نیست. تنها نوار باریک و سیاه متحرکی از مورچه های سواری، لای بند بعضی از آجرها می لغزد. جهانی روی دیوار آجری در سینه کِش این نارنجی های زبر و زمخت که کم کم با شروع شب یک دست تیره می شوند در حال مراوده است.سردسته ی مورچه ها پوسته ی خشک شده ای را آنقدر با خود روی دیوار بالا می برد تا از خط غروب گذشته و به شب می رسد؛ بقیه ی مورچه ها هم به دنبالش.فقط خدا می داند کلونی شان تا کجاهای این دیوار آجری بسط داده شده و فقط خدا می داند، صعود از این دیوار بعد از تحمل این همه رنج تا چه اندازه رضایت و آسودگی را در دل این کلونی سیاه برقرار می کند تا شب را به سر برسانند و دوباره روز از نو، روزی از نو.

روی ضلع شمالی کارگاه نجاری دو لنگه درِ آهنی، سنگین و پرصدا باز می شوند و درختان افرا را نشان می دهند. درختها بین کارگاه نجاری و گلخانه فاصله انداخته اند و روی برگهایشان خاکچوبه ها منتظر جنبشی نشسته اند تا به پا شوند. نسیم از سر خیابان می آید. روی زمین،کنار دیوار کارگاه از زیر پایینی ترین ردیف آجرها، گیاهی رشد کرده که صورتِ گلهای شیپوری و سفیدش توی گوش آجرهای ردیف ششم، وزش نسیم را جار می زنند. برگهای افرا تکان می خورند و همان طور که غروب در انتهای خیابان محو می شود و شب به سراسر شهر و تا عمق آجرهای کارگاه نجاری و غرفه های گلخانه نفوذ پیدا می کند؛ خاکچوبه ها از روی برگ های افرا به جنب و جوش در می آیند و هوا بوی چوب می گیرید. ستارها یک به یک می تابند و چراغ های کارگاه نجاری  روشن می شود.

نجار بعد از گرفتن سفارش می گوید:«سفارشتان تا فردا پیش از ظهر آماده است».

طاقچه ی خورده ریزه هام

با احتیاط می آید و خودش را می چسباند به گرمای استکان چایی و همانجا خوابش می برد. به اندازه ای عمیق که برای لحظاتی تردید جلوی این همه جذابیت و زیبایی را می گیرد.واقعا او وقتی بالغ شود یک پرنده ی شکاری می شود؟!


+...

نوزاد:))

تلفن زدم بهش قدم نو رسیده و مامان شدنشو تبریک بگم؛ از ته قلبش با خوشحالی میگه:«وای زهره اگه بدونی چقدر خونه مون بوی آدمِ نو و تازه رو گرفته!»


+گوارای وجودت عزیزم :)