مشغول نوشتن پرده ی چهارم از نمایشنامه ی «قزقزسلطان و بندانگشتی» هستم.چایی ریخته ام و با راحتُ الحلقوم می خورم و یکی یکی پای درد و دل های شخصیتهای نمایشنامه ام می نشینم...
نشستن پای حرفها و درد ودل های قزقزسلطان شبیه خواندن داستانی ست که شخصیت اصلی اش درگیر جدالی جدی ست. جدال آدم با آدم.قزقزسلطان در طول نمایش یکی یکی آدم ها را لُخت می کند و تا هُم فیها خالِدون طرف مقابل را می پاید!جمع کردن تماشاچی که به این راحتی ها نیست.بالاخره باید از یک چیزهایی مایه گذاشت یا نه؟ به خصوص که قرار است به زودی ته جیب قزقزسلطان با اجرای این نمایش چرب و چیلی تر شود...
چی!؟وقیحانه است!؟
یک «منجی» هم داریم که یواش یواش سر و کله اش پیدا می شود.چایی ام هم که تمام شد! باید بروم و یک استکان چایی سنگین رنگ دیگر برای خودم بریزم و بنشینم پای درد و دل های مُنجی. بزرگان می گوید:« مُنجی، دلش از همه پر درد تر است»!!!
مردد مانده است کدام ساعت مچی را انتخاب کند.صدایم می زند توی اتاقش و از داخل یک کیسه ی مخملی انگشتر مردانه ی قشنگی را کف دستم می گذارد.بعد صفحه ی موبایلش را پایین و بالا می کشد و دو مدل ساعت نشانم می دهد و می گوید که نمی داند کدامیک از ساعت ها بیشتر به انگشترش می خورد.انگشتری را کف دستم می غلتانم.به مچ مردانه اش نگاه می اندازم.به موهای فرفری اش( که توی چهارده پانزده سالگی خودش را می کشت تا با اتوی مو لَختشان کند و نمی شد و حرص می خورد که چرا لَخت نمی شود...و حالا می گوید که با این موهای فرفری بانمک تر است و با همین موهای فرفری می رود روی استیج و توی مسابقات فیزیک اورال می شود). به چشمهایش.چشمهایش کپی چشم های مامان است .اما حرف که می زند انگار بابا دارد حرف می زند.چقدر عضله ی دستت قوی شده پسر! مردی شده ای برای خودت ؛ ته قلبم ضعف می ورد؛نیت صدقه می کنم.
-:«این. این اولی. این صفحه گرده بیشتر به انگشترت می خوره.یه پا مَردِت می کنه!».
-:«پس همین اولیو اُکی می کنم».
انگشترش را پس می دهم.صفحه ی موبایلش را می بندد.ابهت می گیردش.با همان ابهت می گوید:«چن سال پیش این انگشترو خریدم.اون موقع به دستم نمیومد.ولی الان فرق کرده»...