شب که شد، می خوابیم؛ بدون این که بدانیم، فردا خورشید چه حقیقتی را از دل ظلمت می کشد بیرون و جلوی چشمانمان آشکار می کند. بدون این که بدانیم زندگی در انتظار بیدار شدنمان است یا دستان مرگ آغوش باز کرده. این، قدر انبساط اختیارات ماست در دنیا و ماییم اشرف مخلوقات جهان.
... درود بر پروردگارمان، درود...


+چه باشم چه نباشم، خودت رو نگیر ازم، باشه؟ 
++به زهرا میگم:«نُقل پاشیدی توی اتاقک قلبم». 
زهرا میگه:«چه قشنگ!» 

«وَلِکُلٍّ دَرَجَاتٌ مِمَّا عَمِلُوا ۚ وَمَا رَبُّکَ بِغَافِلٍ عَمَّا یَعْمَلُونَ» 
*انعام


روزم شروع شده. امروز باید سفارش معینه را آماده کنم.راضیم، هم از شرایط. هم از سر ایمان به آگاه بودن تو. 

روز نوشت

درب کمد رنگ و رو رفته را باز کردم.صدای کهنگی داد و باز شد.سنگ ریزه هایم و نخ های گلدوزی قدیمی ام را دیدم. یادم رفته بود که کجا گذاشته بودمشان. سنگ ها را توی مشتم گرفتم. این دست آن دست کردم. روی هم سابیده می شدند و «چیلینگ چیلینگ» می کردند. صدای سنگ ریزه همین طور است دیگر، نه؟!«چیلینگ چیلینگ». مثل صدای جیب مردی که پر از سکه است و مشغول دویدن است.
یک شیشه ی قدیمی مربایی هم پیدا کردم پر از دکمه های سفید و صورتی تیره. آنها مال من نبود.سپردمشان به دست معصوم. چون مال اوست. معصوم گفت:«بذار پیش خودت باشه، تو بیشتر ازش استفاده می کنی تا من».
گفتم:«نه، پیش تو باشه، هر وقت خواستم میام میگیر م ازت».
گفت:« باشه». ولی همه ی منجق رنگی های خاله بتول را بخشید به من.
حالا باید کنار کشوی نخ رنگی ها، جایی هم برای منجق ها باز کنم. سنگ ریزه ها را هم بچینم کنار برگ های افرا.