آنان زیر تازیانه های پیامبر دروغینی اسیر شده بودند که جز کشتار و فساد معجزه ای نداشت. آنان مومنانی بودند که اسلحه ای جز دعا و توسل به آفریدگار نداشتند.آفریدگار کجا بود؟ آفریدگار کجاست؟ همو که می گوید:«من بینا و شنوا و جبران کننده و آگاه هستم»؟؟
باغ بزرگ و پر گلی بود که به فرودگاه ختم می شد.(ن، ک) می خواست برود خارج. خواهرها و مادرش را می دیدم که او را همراهی می کنند. خیلی ها بودند که می خواستند بروند، اما توان مالی نداشتند. آنها رفتند و بعد سربازها همه را به رگبار بستند. داخل آن باغ زیبای بی نظیر فقط و فقط ترس بود که حاکم بود.
بیدار که شدم به یاد آن روزی افتادم که روبروی سینما قدس پسر بچه و پدر موتور سوارش تصادف کردند و سر پسر بچه ضربه دید. همان روز گذرم به دانشگاه هنر افتاد. اوایل پاییز زیبا. حوض جلوی دانشگاه پر از آب بود و درخت ها هنوز برگ سبزی داشتند که شرایط مطلوبی را فراهم کرده بود برای جفت گیری زاغچه ها.
دانشگاه تعطیل بود و چند دانشجو بیرون دانشگاه،پشت در ورودی، روی چمن ها گرد هم نشسته بودند و سیگار می کشیدند. من دلم آتش گرفته بود. نشستم پشت دیوار های سلف و گریه کردم به خاطر گنجینه های معطل مانده این دیار...
من راهی جز ادامه دادن و توسل به تو ندارم. از شر ترس هایم به تو پناه می آورم و تو را وکیل همه چیز می دانم. فقط کافیست اراده کنی تا ورق به نفع خوبی، شایستگی و امید برگردد. ما خوشه چینان امیدواریم:
«بسم الله الرحمن الرحیم»
«یا حیُّ، یا قیّوم»