طهران با «ط» خاطرات

هوا روشن تر شده و ابرها هر از گاهی به خورشید اجازه می دهند تا نرم نرمک جایش را در آسمان بیابد و گرمای کم رمقی را بر صورت صبحِ یکی از روزهای سرد دی ماه بتاباند. کم کم صدای گنجشک ها و کلاغ ها هم به رفت و آمد آدم ها اضافه می شود.
 حتی سرما و کرونا هم باعث نشده تا شوفرهایی که در پی پیدا کردن مسافر هستند از صدا بیافتند. اگر شل وا بدهی مچ ات را می گیرند و ناخواسته سوار اتوبوس هایشان می کنند. بعد چشم باز می کنی و می بینی بدون این که تهران را سیر کرده باشی و بی اختیار، مسافر کرمانشاه یا یزد یا سقز یا هر جای دیگری هستی!
شوفرهای بازاریاب را یکی پس از دیگری دریپل می زنیم و به سمت ایستگاه مترو پیش می رویم.مبدامان ترمینال جنوب است و مقصدمان ظهیرالاسلام، بنابراین باید قطار خط تجریش را سوار شویم و ایستگاه سعدی ( میدان بهارستان) پیاده. بعد از سر سعدی تا ظهیرالاسلام را پیاده روی کنیم. به همین سادگی!
هر چه از پله های ایستگاه مترو پایین تر می رویم، فن ها با قدرت بیشتری توی قفسه ی سینه هامان لرز و سرما را فوت می کنند و هر چه به باجه ی بلیط فروشی نزدیک می شویم، جمعیت زیادتری دور و برمان را پر می کنند.مثل اینکه  کسی تهرانی ها را تنظیم کرده باشد فقط برای توی هم لولیدن. جمعیتی از آدم ها که بیشتر شان ساکت اند و چشمهای خسته ای دارند که برق و نشاط صبحگاهی از آن رفته است و لبخندهاشان همچنان پشت ماسک هاشان درخواب اند.
لبخند سعدی هم روی دیوار مترو پشت ماسک پنهان است. ما به عکس سعدی می خندیم. بلند و غمگین. بیچاره سعدی! از قرن ها پیش از وقتی که آدم ها با خوره و وبا و سل و پیسی دست و پنجه نرم می کرده اند، آمده تا به تهرانی های سال ۲۰۲۱ حضور کرونا را گوشزد کند. «ماسک بزن اخوی!»...
افعال این خاطره را دارم به صورت حال می نویسم و لحظه به لحظه پیش می روم. در ساعاتی از روز توی کلان شهر تهران وقتی که کرونا همه ی این کره ی خاکی را گرفته است و جان بسیاری از انسان ها را هم. من احساس خوبی دارم از این که مسافرم از این که هدف مشخصی را دنبال می کنم. از این که کارها دارد روی روال پیش می رود. اما چه در شهر خودم و چه در تهران، نشانه های کرونا، غم واضحی ست در کنار همه ی نقاط روشن زندگی.حضوری واقعی. ماسکم را صاف و صوف می کنم:«خوش خیال! از اول دنیا تا به حال چند بار دیده ای که چند لایه پارچه بتواند جلوی مرغ اجل را بگیرد!؟».
با سعدی ماسک زده ی روی دیوار همدردم. همدرد با مرد مصلحت طلب مثبت اندیشی که توی قرن ما مورد استفاده ی ابزاری قرار گرفته است برای اعتماد سازی.
قطار از راه می رسد.از روبری مان که رد می شود همه ی اجسام و رنگها قاطی پاتی می شوند و کش می آیند تا این که یکجا ثابت می ماند و درها باز می شوند. صبر می کنیم تا آنهایی که مقصدشان ترمینال جنوب است پیاده شوند و ما فوری سوار می شویم.سر صبح است و قطار شلوغ. مسافرها برای ما جا باز می کنند. سعی می کنم کوله پشتی ام به پهلوی کسی برخورد نکند. می گویم:«ببخشید ببخشید» و جلو می رویم و گوشه ای از قطار که حفاظ شیشه ای دارد قرار می گیریم. قطار راه می افتد و دوباره همه چیز قاطی می شود؛ تصویر سعدی روی دیوار، چهره ی مسافرهای منتظرِ بیرون از قطار، همه چیزِ همه چیز، همه ی رنگ ها. مثل وقتی که نقاش  با قلموی آبرنگ، رنگهای زیادی را روی صفحه می چکاند و بعد پخششان می کند.

+۱۵دی ماه

از شگفتی های صبحِ امروز، لبخند آسمونه که شکل یه ماه باریکِ نقره ای روی صورت آبی وسیعِ آسمون نمایان شده و شاداب و باریک می خنده. 

سلام به تو باریک نقره ای وقتی که طلوع می کنی و وقتی که به گرمای نارنجی خورشید پناه میاری. 

وَ القَمَر وَ اللَّیْلِ اِذا أَدْبَرَ وَ الصُّبْحِ اِذا أَسْفَرَ

و سوگند به ماه و سوگند به شب هنگامی که دامن برمی چیند و می رود و سوگند به روز هنگامی که حجاب می اندازد و از آفرینش پرده برداری می کند.

*مدثر
+المیزان: در این جمله سه بار سوگند یاد شده، و منظور از ادبار لیل گذشتن شب در مقابل پیش آمدن شب است، و منظور از (اسفار صبح ) هویدا گشتن صبح و بیرون شدن آن از پرده شب است.
++اَسْفَر: پرده برداشتن و آشکار کردن