حیف نیست!
 جمعه ی به این قشنگی نیستی
و همه ی ما رو چشم به راه گذاشتی؟!


تابستان، توی دامنه ی کوه غوغا می کند. بالا رفتن از کوه و صعود خودش به تنهایی رطوبت بدن را بخار می کند؛ مثل وقتی روسری ژرژتی را می شوییم و بعد با فشار آبش را خارج می کنیم؛ کوهپیمایی هم عضلات را  محکم به هم می پیچاند؛ حالا اگر تابستان هم باشد بدن زودتر خشک می شود و عطش نمود بیشتری خواهد داشت.

کوهنوردی های تابستانی بیشتر از حد معمول کوهنورد را دلتنگ باران و خنکای پس از باران می کند.

خرده های« لام »

دیگه رسما زده به سرش! همه سکوت کردن؛ چون به این مدل قاتی پاتی کردنا عادت دارن. راستیاتش سرزمین غده هاست .غدهه بزن به سر همه میریزیم به هم.منم ترجیح میدم مثل بقیه سکوت کنم.

از این بدتر نشه صلوات.

روزگارنوشت

شلوار پارچه ای کِرِم رنگِ پیلی دار به پا کرده بود و یک جفت صندل گردویی تابستانی. پای چپ اش را با زانو بندِ سرتاسریِ سیاهی  از روی شلوار محکم بسته بود و پیراهنِ سفید یقه سه سانتی را داده بود روی کمر بند. عیسی مسیح ظهور کرده بود!! توی صورتش و لا به لای موها و ریش های بلندش اشعه های خورشید را تابانده بودند. طلایی طلایی! فقط، فقط از پای چپ می لنگید. روی کلوخ های کوچه ی ظلمات، می لنگید و یک دانه گونی برنجِ سرزمین انداخته بود روی شانه ی سمت راستش و می گفت:«آقا! خانم! یه گونی برنج  خوش پختِ سرزمین از من بخرید...»