هوای شهر نو شده.ده برابر بهتر از شب عید.درخت ها،شمشادها و گل ها مثل آینه برق می زنند.رُز هایی که توی گذرها کاشته شده به تاج عروس می ماند. تُرد و شفاف.
فرقی نمی کند شب باشد یا روز، اگر گذر کسی به خیابان هشت بهشت بیافتد،یاس ها با هم، همدست می شوند تا هوش و آگاهی او را از عطر لبریز کنند و صبح ها پرنده ها بی سابقه جشن صبحگاهی برپا می کنند.
مثل اینکه یک نفر مدتها، دل تاریکی را با سرپنجه هایش شکافته و پیش رفته باشد.بعد ناگاه روزنه ای از نور و هوای معتدل،چشمهایش را روشن و پوست صورتش را خنک و قلبش را اطمینان ببخشد...
خوشحالم از این خاطر که با همه ی مشکلات سرسام آوارِ عالمگیر؛ نفس این طبیعت دگردیس شده را نفس می کشم.
بیشتر تابستان را گلدوزی می کردیم.من با هدی و مریم و گاهی هوس داشتن نخ های رنگی به رشته ی تمام خواسته هایمان می پیچید و خدا،نخ رنگی می خریدیم.نخ رنگی می خریدیم...
الان سال هاست، دست به گلدوزی نزده ام و نمی دانم کدام برندِ نخ گلدوزی خواهان بیشتری دارد.آن وقتها «دمسه» و «مز» بهترین بود. یک سوزن سرگِرد و نخ های خوش رنگ و لعابی که نه «دمسه» بود و نه «مز» و کارگاههای چوبی گِرد، روزهای گرم و بلند تابستانی را برایمان پر از گره فرانسوی و ساقه دوزی و شامه های پایه کوتاه می کرد تا شب شود.
شب که روی گرمای تابستان چادر می زد؛ رختخوابهامان را توی ایوان پهن و شربت سکنجبینی درست می کردیم و به همراه کارگاه نیمه کاره ی گلدوزیمان بالای سَر می گذاشتیم و می خوابیدیم و دوباره صبح، دست به کار دوخت و دوز می شدیم...
نزدیکی های پاییز، موقع آماده کردن لوازم التحریرِ مدرسه، یک جامدادی گلدوزی شده یا جانماز یا دستمالِ جیبی هم کنار کیف و تراش و دفترچه های علوم و ریاضی و جغرافیا مان می گذاشتیم که ساده ی ساده بود؛ اما تک بود و ما دوستش داشتیم...