خاطراتی از کتابِ«راز زندگی در ادبیات داستانی جهان»


قسمت بود،صفحه ی ششصد و بیست و هفتم کتابِ «راز زندگی در ادبیات داستانی جهان» اثر آقای «محمد ارزنده نیا»، در آخرین روزهای فصل تابستان ورق بخورد و جلد اول این مجموعه ی سه جلدی در چنین روزهایی به پایان برسد.
خواندنش حدود بیست و سه-چهار-پنج روزی طول کشید.راستش را بخواهید قبل از این که تصمیم بگیرم و بچسبم به خواندنش،ترس افتاده بود توی دلم،توی سرم،توی گوش و حلق و بینی ام.توی تمام اعضا و جوارحم.ترسِ مرگ! نه این که از خودِ «مُردن» ترسی داشته باشم،نه. که به قول سعدیِ عزیزم:«تشنه ی دیدار دوست، راه نپرسد که چند».ترس از اینکه ،حتما در آن دنیا هم خواهند پرسید:«تابستان خود را چگونه گذراندید؟» و من مجبورم بگویم:«به بطالت و فضولی هایِ بی جا که مانع هر کسبی ست»! ...
نیش ات را ببند! که من،با تو یکی شوخی ندارم.  
... به خاطر همین، افتادم روی دور خواندن و خواندن و خواندن و در کنارش صدها برابر لذت بردن.خاصه زمانی که با استادِ اقتصادِ یکی از دانشگاه های خیلی خیلی خیلی معتبر،همسفر شدم و شبی را تا نزدیکی های سپیده دم،کنار زاینده رودِ جاری، در باغبهادران،خانوادگی در مورد موضوع کتابِ«راز زندگی در ادبیات جهان»گپ زدیم و تبادل نظر کردیم. و من اصلا باورم نشد که او فقط استادِ اقتصاد باشد؛ از بس که تاریخ و ادبیاتش خوب بود!! البته این را هم میشود مدِ نظر گرفت ،که ممکن است ،من، چیز زیادی از ادبیات داستانی بلد نباشم.اما بی جا کرده هر کس از این فکرها کرده!
خلاصه که در آن گفتگو من خیلی چیزها برای گفتن داشتم و حسابی ترکاندم. همه اش هم صدقه سر خواندن این کتاب بود.کتاب، مجموعه ای از آثار نویسندگان تاثیرگذار بر ادبیات ایران است به همراه تحلیل های بی نظیر و خالی از هرگونه تعصب و هر گونه پیش داوری ناعادلانه. من اطلاعات زیادی در مورد آقای ارزنده نیا نداشته و ندارم .ولی به جرئت میتوانم بگویم که ایشان برخی از متون ادبی ایران را جویده اند و نوش جانشان. 

+عمری باقی باشد از اول فصل پاییز، جلد دوم که تحلیل و بررسی ادبیات داستانی اروپا و آمریکا ست را کلید خواهم زد.
++خدایا! خداوندا! زبان بلند آمین گو را لال نمیران.
«الهـــــی آمیــــــن».

چراغها را من خاموش می کنم

بچه که بودیم، سوفی گفت:«چشم گذاشتن از کی؟ پشک"peshak"بیندازیم».سه تایی روبروی هم ایستادند و سوفی به ترتیب به سینه ی هر سه زد و خواند:«آن، مان، ناوارا! دو، دو ، اسکاچی! آنا، مانا، کلاچی!...»

*زویا پیرزاد


+کودکی،کودکی،کودکی! آخ ! که حتی اگر معمولی ترین و بی جاذبه ترین و بی طغیانگری ترین دوران زندگی هم بوده باشی،باز، بهترین سوژه برای تبدیل شدن به نُقل مجلس خاطره گویی هستی.حیف که اینجا کسی نیست تا ازش بپرسم،وقتی کلیدت را توی خانه جاگذاشته بودی و دستپاچه از مدرسه برمی گشتی و کسی خانه نبود تا در را به رویت باز کند! چه کار میکردی؟! جدی،چکار میکردی؟!

چراغها را من خاموش می کنم

از وقتی خواهرم را می شناختم مثل آب خوردن به مردم تهمت می زد و در مورد کوچکترین جزییات زندگی همه اظهار نظر میکرد و حکم صادر میکرد.

*زویا پیرزاد